روزگارا قصد ایمانم مكن /هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)

แชร์
ฝัง
  • เผยแพร่เมื่อ 7 ก.ย. 2024
  • روزگارا قصد ایمانم مكن
    زآنچه می‌گویم پشیمانم مكن
    كبریای خوبی از خوبان مگیر
    فضلِ محبوبی ز محبوبان مگیر
    گم مكن از راه پیشاهنگ را
    دور دار از نامِ مردان ننگ را
    گر بدی گیرد جهان را سربسر
    از دلم امید خوبی را مبر
    چون ترازویم به سنجش آوری
    سنگ سودم را منه در داوری
    چون‌كه هنگام نثار آید مرا
    حبّ ذاتم را مكن فرمانروا
    گر دروغی بر من آرد كاستی
    كج مكن راه مرا از راستی
    پای اگر فرسودم و جان كاستم
    آنچنان رفتم كه خود می‌خواستم
    هر چه گفتم جملگی از عشق خاست
    جز حدیث عشق گفتن دل نخواست
    حشمت این عشق از فرزانگی‌ست
    عشقِ بی فرزانگی دیوانگی‌ست
    دل چو با عشق و خرد همره شود
    دستِ نومیدی ازو كوته شود
    گر درین راه طلب دستم تهی‌ست
    عشقِ من پیشِ خرد شرمنده نیست
    روی اگر با خونِ دل آراستم
    رونقِ بازارِ او می‌خواستم
    ره سپردم در نشیب و در فراز
    پای هِشتم بر سرِ آز و نیاز
    سر به سودایی نیاوردم فرود
    گرچه دستِ آرزو كوته نبود
    آن قَدَر از خواهشِ دل سوختم
    تا چنین بی‌خواهشی آموختم
    هر چه با من بود و از من بود نیست
    دست‌و دل تنگ‌است‌و آغوشم تهیست
    صبرِ تلخم گر بر و باری نداد
    هرگزم اندوهِ نومیدی مباد
    پاره پاره از تنِ خود می‌بُرم
    آبی از خونِ دلِ خود می‌خورم
    من درین بازی چه بردم؟ باختم
    داشتم لعلِ دلی، انداختم
    باختم، اما همی بُرد من است
    بازیی زین دست در خوردِ من است
    زندگانی چیست؟ پُر بالا و پست
    راست همچون سرگذشتِ یوسف است
    از دو پیراهن بلا آمد پدید
    راحت از پیراهنِ سوم رسید
    گر چنین خون می‌رود از گُرده‌ام
    دشنه‌ی دشنامِ دشمن خورده‌ام
    ***
    سرو بالایی كه می‌بالید راست
    روزگارِ كجروش خم كرد و كاست
    وه چه سروی! با چه زیبی و فَری!
    سروی از نازك‌دلی نیلوفری
    ای كه چون خورشید بودی با شكوه
    در غروبِ تو چه غمناك است كوه
    برگذشتی عمری از بالا و پست
    تا چنین پیرانه‌سر رفتی ز دست
    خوشه خوشه گرد كردی، ای شگفت
    رهزنت ناگه سرِ خرمن گرفت
    توبه كردی زانچه گفتی ای حكیم
    این حدیثی دردناك است از قدیم
    توبه كردی گر چه می‌دانی یقین
    گفته و ناگفته می‌گردد زمین
    تائبی گر زانكه جامی زد به سنگ
    توبه‌فرما را فزون‌تر باد ننگ
    شبچراغی چون تو رشك آفتاب
    چون شكستندت چنین خوار و خراب؟
    چون تویی دیگر كجا آید به دست
    بشكند دستی كه این گوهر شكست
    كاشكی خود مرده بودی پیش ازین
    تا نمی‌مردی چنین ای نازنین!
    شوم‌بختی بین خدایا این منم
    كآرزوی مرگِ یاران می‌كنم
    آنكه از جان دوست‌تر می‌دارمش
    با زبانِ تلخ می‌آزارمش
    گرچه او خود زین ستم دلخون‌تر است
    رنجِ او از رنجِ من افزون‌تر است
    آتشی مُرد و سرا پُر دود شد
    ما زیان دیدیم و او نابود شد
    آتشی خاموش شد در محبسی
    دردِ آتش را چه می‌داند كسی
    او جهانی بود اندر خود نهان
    چند و چونِ خویش بِه داند جهان
    بس كه نقشِ آرزو در جان گرفت
    خود جهانِ آرزو گشت آن شگفت
    آن جهانِ خوبی و خیر بشر
    آن جهانِ خالی از آزار و شر
    خلقت او خود خطا بود از نخست
    شیشه كی ماند به سنگستان درست
    جانِ نازآیینِ آن آیینه رنگ
    چون كند با سیلی این سیلِ سنگ؟
    از شكستِ او كه خواهد طرف بست؟
    تنگی دست جهان است این شكست
    ***
    پیشِ روی ما گذشت این ماجرا
    این كری تا چند، این كوری چرا؟
    ناجوانمردا كه بر اندامِ مرد
    زخم‌ها را دید و فریادی نكرد
    پیرِ دانا از پسِ هفتاد سال
    از چه افسونش چنین افتاد حال؟
    سینه می‌بینید و زخمِ خون‌فشان
    چون نمی‌بینید از خنجر نشان؟
    بنگرید ای خام‌جوشان بنگرید
    این چنین چون خوابگردان مگذرید
    آه اگر این خوابِ افسون بگسلد
    از ندامت خارها در جان خلد
    چشم‌هاتان باز خواهد شد ز خواب
    سر فرو افكنده از شرمِ جواب
    آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن
    سینه‌ها از كینه‌ها انباشتن
    آن چه بود؟ آن جنگ و خون‌ها ریختن
    آن زدن، آن كشتن، آن آویختن
    پرسشی كان هست همچون دشنه تیز
    پاسخی دارد همه خونابه‌ریز
    آن همه فریاد آزادی زدید
    فرصتی افتاد و زندانبان شدید
    آن‌كه او امروز در بند شماست
    در غم فردای فرزندِ شماست
    راه می‌جستید و در خود گم شدید
    مردمید، اما چه نامردم شدید
    كجروان با راستان در كینه‌اند
    زشت‌رویان دشمنِ آیینه‌اند
    آی آدم‌ها این صدای قرنِ ماست
    این صدا از وحشتِ غرقِ شماست
    دیده در گرداب كی وا می‌كنید؟
    وه كه غرقِ خود تماشا می‌كنید

ความคิดเห็น • 2

  • @nimagol
    @nimagol 3 ปีที่แล้ว +4

    این شعر به یاد جاودان احسان طبری سروده شده است 🌱