مردی که مجبور میشه مغز سرخ شده خودشو بخوره | قاتلی که کل دنیا دنبالشن | خلاصه فیلم ترسناک
ฝัง
- เผยแพร่เมื่อ 4 พ.ย. 2024
- خلاصه فیلم هانیبال
خلاصه فیلم اژدهای سرخ
خلاصه فیلم Red Dragon
برای دانلود کامل فیلم وارد کانال تلگراممون بشید:
t.me/Gilasiamovie
با سابسکرایب کردن از کانال ما حمایت کنید!
آدرس اینستاگرام: Gilasiamovie
آدرس تلگرام: T.me/Gilasiamovie
Copyright Use Disclaimer - This video is for educational purposes only. Copyright Disclaimer Under Section 107 of the Copyright Act 1976, allowance is made for "fair use" for purposes such as criticism, comment, news reporting, teaching, scholarship, and research. Fair use is a use permitted by copyright statute that might otherwise be infringing. Non-profit, educational or personal use tips the balance in favor of fair use
---------------------------------------------------------------
Tags: خلاصه فیلم، خلاصه فیلم ترسناک، فیلم ترسناک، فیلم وحشتناک، فیلم هیجانی، خلاصه فیلم وحشتناک، فیلم اسلشر، فیلم وحشیانه، خلاصه فیلم خارجی، گیلاسیا مووی، گیلاسیا، گیلاسیا خلاصه فیلم، فیلم رایگان، دانلود فیلم رایگان، خلاصه فیلم اسلشر، ترسناک ترین های جهان، بهترین فیلم های دنیا، دانلود فیلم رایگان، فیلم اسلشر و وحشت، فیلم دپرس کننده، بهترین فیلم
از ۱۹:۰۲ تا ۱۹:۴۷ ویدیو ایراد داره و کات نخورده. تو ادیت یوتیوب زدم و هنوز اعمال نشده. ببخشید دیگه به خوبی خودتون عشقا💚 تا چند ساعت دیگه باید اوکی بشه
ممنونم
دوبار ترس رو تا مغز استخوان حس کردم .... اولی بار هشت سالم بود پدرم رفت بود تهران بعد من مادرم دوتا خواهرام و برادرم که یک سال از من بزرگتر تو خونه در مشهد منطقه پنج تن زندگی میکردیم جای دور افتاده بود شب شد یادم سریال اوشین رو نگاه کردیم بعد مادرم گفت وقت خواب رفتیم خوابیدیم من یهو نفسم تنگ شو وقتی چشمامو باز کردم دیدم یه موجود عجیبی روی سینم نشسته جلو دهنش بست یه دماغ بزرگ با خال های سیاه داره از ترس بیهوش شدم صبح که بیدارم شدم از کمر به پایین فلج شدم .... اگر دوست داری بقيه شو دوست داشتی برات تعریف میکنم ....
Perfekt ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
با ویدئو هات حال میکنم عشقی
JIGSAW منتظرم
🙏🙏
فوق العاده عالی
من اکثر اوقات کودکیمو پیش مادربزرگم میگذروندم یادمه وقتی ۶ سالم بود به سرطان مبتلا شد از اونجایی که من خیلی بهش وابسته بودم و بخاطر اینکه حالش این اواخر بد بود خیلی ناراحت بودم مادربزرگم برای اینکه بهم دلداری بده میگفت نگران نباش عزیزم من خوب میشم و پیشت میمونم و دوباره باهم بازی میکنیم...(همین الان که اینو نوشتم دوباره بغض کردم)
چند ماه بعد اون فوت کرد
این قضیه گذشت تا ۳ سال بعد که کلاس سوم بودم یه روز که از مدرسه برگشتم خونه و تنها بودم روی مبل ولو شدم و شروع کردم به گریه کردن بخاطر امتحان ریاضی رو خراب کرده بودم چند دقیقه نگذشته بود که صدای مادربزرگم رو شنیدم که میگفت گریه نکن وقتی سرمو بردم بالا و نگاه کردم مادربزرگم رو از پشت دیدم که رفت تو اتاق روبه رویی از ترس سریع از خونه خارج شدم بدون اینکه حتی کلید ببرم
با اینکه پدر مادرم هیچوقت حرفمو باور نکردن ولی خب من همیشه به این فکر میکنم که اگه میرفتم تو اتاق پیش مادربزرگم چی میشد...💔
Perfect👍👍👍👍
وای وای وای اعصاب روان رفت.
حاجی عاشق اون زنس😂😂چ باحال
6.34 عه هکتور سالامانکا
درود به شما خسته نباشی هموطن عزیز و بزرگوارم. مثل همیشه عالی و بی نظیر. یک دنیا سپاسگذارم بخاطر زحمات شما. امیدوارم تاابد شما و تمام هموطنانم تنتون سالم ، دلتون شاد ، خوشبخت و موفق در تمام مراحل زندگیتون باشید.🤗🤗🥰❤❤❤❤
هانيبال خيلي روراسته😅
وااای پسر عاشششقتم... من چرا انقدر دیر تورو کشف کردم لنتی😍😍
🙏🙏چاکرتم رفیق مرسی از نظر مثبتت
خداوکیلی دمت گرم ندیده مطمعنم عالیه
🙏🙏🙏
خیلی دوس دارم ویدیو هاتو . چون علاوه بر توضیح کامل و روان نتیجه گیری و تحلیل هاتونو بهمون میگین. صداتونم خیلی خوبه .موفق باشین سال نو هم پر از رشد و آگاهی
😍😍😍🙏
😂❤❤🎉
عالی بود
درودها💙❤️داداش گلم
🙏🙏
عالی ممنون ❤️
چه شخصیت کاریزماتیکی داره
ع بلاخره میشه کامنت گذاشت
شما عالی هستید
امیر جان اگه میشه کل قسمتهای پیچ اشتباه رو برسیی کن ممنون ترسناکترین اتفاق زندگیمم اشنایی با کانالت بود و همینطور اهنگت دوست دارم داداشم
روی چشم حتما قرار میگیره
@@GilasiaMovie عشقی ستون
مرسی آقا 👍👍👍
🙏
مثلی همیشه زیبا بود 😯😊👍⭐
🙏🙏
دو قسمت دیگه مونده که باید لطف کنید و کاور کنید .ممنون می شم این اتفاق در حداقل زمان ممکن بیفته ممنون از زحمات شما.
🙏سعی میکنم سریع تر بزارمشون
سلام خوبید خسته نباشید ❤❤
خیلی عالی بود اگه فیلم پیشنهادی میتوای کالکشن پیچ اشتباه و تپه ها چشم دارند واقعاعالین
حتما
وحشتناكترين تجربه من وقتاييه كه خوابم ولي بيدارم و نميتونم حركت كنم و همه چيو ميبينم و خيلي ميترسم كه الان چي ميشه
عالی❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
باید بگم ترسناک ترین اتفاق زندگیم این بود دست یکیو تو دبستان شکوندم میخواستن شکایت کنن به معنی کلمه ریده بودم به خودم اما الهی شکر به خیر گذشت
بیشتر ویدیو هاتو دیدم عالیه فقط اگر میشه فیلم های روانشناسی و فلسفی بیشتر بزار
پس هانیبال عاشق پلیس شده واووو🙈🤣❤️❤️
بسیار عالی 🌹🫰🏻🥀
🙏🙏🙏
دمت گرم لطفا از پیچ اشتباهی ۱تا ۷هم ویدیو بساز خیلی خیلی ممنونم ازت
🙏حتما
وحشتناکترین تجربم وقتی بود که یه مدت خواب اتفاقات کل روز بعدمو میدیدم
و شاید فکر کنید ترسناک نیست اما برای من یکی از ترسناکترین اتفاقات زندگیم بود
غیر واقعی
8 سالم بود تو خونه ی ما 8 نفر کشته شده بودن یادم یه شب دیدم مادرم دارم بای یک چاقو می رقص صبح به مامانم گفتم و مامانم حرفمو رد کرد شب بعد از خواب ساعت 3 شب پریدم و 8 نفر دورم بودن با چاقو و قمه شرو به جیغ زدن کردم
روز بعد جن گیر اومد جنگیر بعد از اینکه روه ها رو گرفت گفت اگه اون شب جیغ نمی زدی روح ها فررار نمی کردن می می مردید
من جایزه نقدی نمیخوام اما اینو میخوام بگم
یه روز ساعت حدود ۵ صبح بیدار شدم هنوز هوا روشن نشده بود
پا شدم و نشستم اونجا خونمون بود ولی فضاش خیلی عجیب بود انگار خواب بودم ولی مطمئن بودم که خواب نیستم پاشدم برم دستشویی که یه صدایی شنیدم توجه نکردم و رفتم دستشویی در رو بازی کردم رفتم تو برگشتم در رو ببندم که دیدم جمعی از هیولاهایی عجیب با چهره های کجو کوله دارن با سرعت میان سمتم در رو زود بستم و پشت به در نشستم روی زمین حالم خیلی عجیب بود نگار داشتم پرواز میکردم
بعد انجام کارم میخواستم برم بیرون ولی یکم میترسیدم اما از اونجایی که قبلا هم این اتفاق واسم افتاده بود در رو باز کردم رفتم بیرون
هوا یکمی روشن شده بود انگار حدود ۳۰ دقیقه اون تو بودم
اما نبودم
اومدم بیرون و خیلی آروم پتو رو رو خودم کشیدم خیلی آروم چشمامو بستم
و سریع خوابم برد
که یهویی از خواب بیدار شدم
پتو روم نبود خیلی وحشیانه پرت شده بود اون ور انگار یکی میخواسته پارش کنه
کشیدم روم دوباره و خیلی روی خودم صافش کردم و در حال نشسته روی جا ام بودم
که روی پتوم یه توپ قرمز دیدم
خیلی عجیب بود
اما بی توجه به اون دراز کشیدم و خوابیدم حس خیلی عجیبی داشتم انگار مرده بودم
که بعدش حدود ساعت ۱۲ اینا پا شدم و بعدشم تموم شد🙂💖
چرا بازیگر قبلی کلارس بازی نکرد فصل دومشو؟
بابام تو جیب شلوارم سیگار دید 😂
(داستان واقعی)وقتی بچه بودم(کمتر از۵سال)یه چیزی مثل دود سیاه رو دیدم که چاق هم بود بهم گفت میای بریم بش گفتم نه اصلا هم ازش نترسیدم توی کتاب های فرا طبیعی داشتم میخوندم که به همچین چیزی بر خوردم توی کتاب نوشته بود اینا بچه هارو توی عالم خیلی زیبایی می برن مثل بهشت و اونجارو نشونشون میدن و این اتفاق توی زمان دنیای واقعی هیچ تاثیری نداره یعنی۱ثانیه هم بچه توی دنیای واقعی گم نمیشه ولی جوری هست که ساعت ها اونجا سرگرم تنوع و زیبایی های بهشت میشه.❤️
عالیه
جز اولین کامنت ها
🙏🙏🙏
حتما قسمت های بعدی رو بزار
💚حتما رفیق
عالی بود، واقعا تو کاری که میکنی بهترینی👏👏
🙏🙏🙏
خونه تنها بودم و داخل نشیمن، رو به شکم دراز کشیده بودم و اخبار گوگل رو می خوندم
یک مرتبه حس کردم یک نفر داره نزدیک من می شه، بی تفاوت تیتر خبر بعدی رو خوندم
نفس کشیدن یک نفر رو شنیدم و آروم سرم رو به سمت راست حرکت دادم. یک دست سفید
خیلی آروم از سر شونه تا قفسه سینه من حرکت کرد
توانایی نداشتم تشخیص بدم واقعیته و یا تأثیر فیلم های ترسناکه
به هیچ عنوان نترسیدم، چون اکثر مواقع فیلم های ترسناک رو تماشا می کنم و ترس زیادی ندارم
با اینکه ۷ سال از اون روز می گذره اما تمام ثانیه ها داخل ذهنم مرور می شه و همیشه دنبال این هستم اون چی بود
چون بدون آزار و اذیت اومد و رفت
و یک مورد که من واقعاً اذیت می شم یعنی خودم رو اذیت می کنم اینه که همیشه حتی سر کلاس های دانشگاه و ... دست ها رو نگاه می کنم یک رفتار غیر ارادی
خیلی قشنگه این قسمت چون قبلا کامل دیدمش . بازم ممنون از شما بابت زحماتتون 🙏💐💖
🙏🙏
سلام
من ۸ سال پیش مادرم فوت کرده بر اثر حادثه سیل
ولی اینو خواستم بگم من تا سه سال خونه خودم خواب راحت نداشتم چون همش حس میکردم یه نفری هس
کلا تا ۴ سال بعد فوت مادرم اصلا شبا خواب راحت نداشتم تا جایی که بردنم روان پزشک
از اون موقع به بعد نقل و مکان کردیم جایه دیگه ولی اتفاق خاصی نمیفته
خودم به روح اعتقاد ندارم ولی این قضیه خیلی رو موخمه
سلام عزیزه دلم تو چقدر خوبی.با این صدایه جذاب و گیرات.لطفا میکنی دورت بگردم ۳گانه جوکر،بتمن اثر نولان رو بذاری.با موشکافی
ممنونم از انرژی خوبت. حتما قرار میگیره💚
@@GilasiaMovie ممنون از لطفت
داستان واقعی
همین امسال رفته بودیم شمال خواستیم یک هتل نزدیک به ساحل و یکی پیدا کردیم یکم هتلش عجیب بود چون تمام اتاقاش خالی بود اما یک شب ساعت ۱ یا ۲ شب رفتیم لب ساحل همینجور که داشتیم میرفتیم از سمت چپ که فقط یک جایی مثل پالا یشگاه بود و دور تادور حسار کشی بود یک تور سفید داشت میومد ما و وسط راه به هم خوردیم یک مرد بود با یک لباس سبز و کلاه سبز و یک کوله بزرگ سبز یک چیزی تو مایه لباسای سرباز قدیم اون یارو همینجوری بی دلیل نور انداخت تو صورت بابام و تا لحظه اینکه آزمون فاصله گرفت تورش تو صورت ما بود اون از سمت راست ما رفت اما اونجا به جز ساحل هیچ چیز نبود من داشتم نگاش میکردم اما یک دفه که صورتم چرخوندم دیدیم نورش نیست فرداش که از هتل رفته بودیم بیرون شب برگشتیم دیدم بابام داره عکس یک شهیدی که دم درو داشت نگاه می کرد گفتم چی شده اولش پیچوند که نترسم اما وفتی که خودمم نگاه کردم مثل مرد ساحل هم پوستش سبزه بود هم ریشاش عین اون بود تازه تو عکس همون کلاهم داشت
سلام، حدودا از ۶ سال پیش شروع شد (واقعی)
خونه طبقه بالای ما خالی بود ساعت ۳ شب صدای یه عالمه زن میومد که انگار دارن قرآن میخونن اولش فکر کردم توهم زدم اما مامانمم کنار من بود و صدارو شنید _ بعد ها کم کم خوابام شروع شد هر چند روز یه بار خواب میدیدم که داخل یه خونه خرابم(هردفعه لوکیشن فرق داشت) و کسی سعی داره اذیتم کنه بعضی وقتا واقعا وحشت میکردم اما انقدر این خوابا تکرار شد که احساس میکردم میتونم کنترلش کنم و اون کسایی ک توی اون خونه ها بودنو میگرفتم مجبورم میشدم انقد بزنمشون تا نخندن اخرین بار احساس کردم یه نفر داخل خواب بهم گفت که دیگه اذیتت نمیکنم میتونی راحت بخوابی و بعد اون دیگه هیچ خوابی مربوط به اونا ندیدم _ چندسال گذشت همین تازگیا از حموم در اومدم در رختکن رو قفل کردم جلوی اینه وایساده بودم که کلید جلوی چشمام داخل در چرخید و در باز شد بعضی شبا انگار یه نفر با ناخون رو در حموم میکشه یکی از دوستام داخل اتاقم خوابیده بود وقتی صبح بیدار شدم ترسیده بود میگفت شب یکی تند تند به در حموم میزد
بوووم
عالیی❤
🙏🙏
یک شب از خاب بلند شدم ساعت ۱سی چند دقیقه بود رفتم دست شویی وقتی خودم رو تو آینه نگاه کردم متوجه یه قطر خون شدم خیلی چک کردم جای از بدنم زخمی نشده باشی اما تا امروز نمیدونم دلیل اون چی بود البته قبلا هم متوجه بعضی چیزا شده بودم مثل کبودی های روی بدنم یا هم اثر دندان دور لب هام ولی هیچ کدام شان جدی نگرفته بودم این کاملا واقعی استش و دگه این که این موضوع واسه خیلی وقت پیش استش موفق باشی 🇦🇫❤️
خلاصه اره ۸.۹ رو بذار و پیچ اشتباهی ۱تااخرش خیلی ممنون از کانال خوبتون
حتما قرار میگیرن همگی
سلام امیر عزیز یه سوالی داشتم
من ربط مجموعه فیلم های هانیبال رو نفهمیدم.
اگه هانیبال تو این فیلم تحت تعقیبه
پس چرا تو سریال هانیبال که سال 2013 ساخته شده داره با ویل گرام همکاری میکنه؟
سریال هانیبال ربطی به مجموعه فیلم ها ندارن. مجموعه ها فیلم ها ۴ نسخه هستن و به هم مربوطن و از روی کتاب ساخته شدن. سریال هم به طور جداگانه از رو کتاب اقتباس شده
@@GilasiaMovie ممنونم امیر جان💖💖💖💖
لطفا🙏امکانش هست فیلم قتل درتگزاس باره برقی هم ۱ تا۸ بزار مرررررررسی🍁🌹☘️🌿🌱
حتما قرار میگیره
😀😀🙂😊🫠🫠🌿🌱☘️🍀🌹🌹🌹🍃🍁
خسته نباشی ❤️🙏🏼
🙏🙏🙏
سلام؛ این خاطره برای همین دوسه سال پیشه ولی هنوزم که یادم میاد از شدت استرس میخوام بالا بیارم.
اونموقع من طی هرشب یه خواب میدیدم و محتوای خوابم اینجوری بود : یه زن عجیب با موهای نارنجی و لباس بنفش میومد با شاخی که از چونه اش اومده بود بیرون به سرم ضربه میزد.
انقدر این کابوس تکرار شده بود که دیگه دلم نمیخواست بخوابم. بالاخره یه شب وقتی میخواست همون کار رو انجام بده دستام رو بردم بالا تا سرش رو بگیرم و نزارم شاخش وارد سرم بشه. اما نمیتونستم بدمش عقب و فقط میتونستم نازش کنم. در کمال تعجب یهو وایساد و من رو از کمر بلند کرد و همونجا خوابم تموم شد. داخل هفته بعدش هرچی گمشده داشتم پیدا شد و کلا کلی پول اومد دستم.اما هفته بعدش یهو زیر تختم تکون شدیدی خورد. بعدش اون زن به آرومی سرش رو آورد بالا و چشماش کاملا قرمز بودن؛ اخم خیلی بدی داشت و بعد دستش رو آورد بالا تا منو بگیره اما خودمو از تخت پرت کردم پایین و از اتاق دویدم بیرون. همونجا از خواب پریدم ولی انقدر برام واقعی بود که وقتی از تخت افتادم رو حس کردم. بعدش مامانم اومد و گفت داخل خواب داشتی جیغ میزدی.
خلاصه که تا همین الان خیلی از مواقع فرق بین توهم یا خواب رو با واقعیت نمیفهمم و همش فکر میکنم خوابم؛ دلیلش هم اینه که کابوسا ی مربوط به اون زن رفته رفته خیلی واقعی شدن و هنوز هم خیلی وقت ها شب ساعت سه یا چهار از خواب میپرم.
درسته که خیلی داخل واقعیت بد بنظر نمیاد ولی خب شاید جالب باشه-
اینهم بگم که من از بچگی دوست داشتم با شخصیت های فیلم ترسناک دوست بشم و هنوز هم جذبشون میشم؛ خیلی وقت ها هم دلم میخواد با اون زنه دوست بشم و بعضی وقتا واقعا رفتارش باهام خوبه.
نمیدونم چرا ولی از هانیبال خوشم میاد ، به درد جامعه ما میخوره
اگه تو جامعه ما بود سرش خیلی شلوغ میشد انقدر مدیر و مسئول میخورد و اضافه وزن شدیدی پیدا میکرد و حتما با خوردن گوشت فاسد اونا یا خودش کپک میزد یا مثل همون ها فاسد میشد و میوفتاد به جون ما
عالی هستی
🙏🙏
خوبه که آخر فیلم ها یه تحلیل کوتاه هم میگی موفق باشی امیر جان
🙏🙏
عالی بود داداش حتما ادامه بده
🙏🙏حتما
آخر فیلم که نشون داد تو باکس هانیبال علاوه بر اون تکه مغز خاویار و انجیر هم بود یعنی هانیبال به خاورمیانه اومد؟
خاورمیانه برا چی حالا؟ 😅 این ظرف غذایی هست که هانیبال داره با خودش از امریکا میبره. ربطی به مبدا و مقصد نداره
ترسناک ترین داستان برایم این که یک روز روی قبر میگذشتم چندانه مار از قبر بیرون می برآمد
سلام عزیز این داستانی که میخواهم بگم برای 2سال پیشه مابه یه خونه نقل مکان کردیم مدتی بود شبا نمیتونستیم بخوابم همش صدای چنگ زدن روی دیوار نیومد به خوانواده گفتم باور نمیکردن بعد 4ماه خانوادم شبا نمیتونستن بخوابن برادرم مریض شد تا اخر سربه یکی از دوستانم گفتم و من رو پیش یه جادوگر برد وقتی قضیه رو تعریف کردم گفتش داخل خونه یه طلسم هست که باید بگردی پیداش کنی وقتی به خانوادم گفتم سریع کل خونه رو گشتیم ولی چیزی پیدا نکردیم خواستیم از این خونه بریم که دیدیم گوشه اتاق سوراخ شده چیزی داخلش بود گچ خرد کردیم دیدیم قشنگ 13تا طلسم بود داخل دیوار به صاحب خانه گفتیم اولش باور نمیکرد ولی طلسم ها رو نشونش دادیم رنگش پرید بعد از این که طلسم ها رو ازبین بردیم همه چیز به حالت قبل برگشت
عالی ❤️
🙏
وقتی بچه بودم شیشتا دک سیاه بهم حمله کردن برام خوردن
(طبق واقعیت)
سلام اسم من امیره و شاید بعضی ها اینو باور نککنن چون خیلی علمی تخیلی یه روز من دوستم الکس در حال بازی کردن سری سونیک بودیم اون زمان ما بچه بودیم من با سونیک داشتم تو مر حله صحرا بودیم و در حال نابود کردن رو بات های تمساحی بودیم و در حال حل کردن از مر حله بودیم که یک دفهه ما شدو رو دیدیم که بالای یک تپه بود اما رفتار هاش مشکوک بود اون به سونک خیره شد و با علامت گفت که بریم به بالای خپه که مسابقه بدیم و بعد هم سریع با الماس تلپورت کرد و بعد رفت من به الکس نگاه کردم و گفت خب بریم با شادو یک میابقه عالی بزیم و شکستش بدیم که کی قویه سونیک یا شدو ما سریع رفتیم بالای تپه و وارد یک تالار باستانی شدیم وفتی دا شتیم از او نجا رد میشدیم نقاشی های حکا کی شده ۱۶ بیعتی دیدم که عجیب حکا کی شده بودن من یک شیطان رو میدم که انگار شبیه شدو بود و یک پست خند زده بود و چشم هاش تو خالی بود و بدنش پر از خون بود الکس گمت بدو به شدو برسیم و بعد سریع رفتیم به مسابقه رسیدیم اما شدو نبود دنبال شدو بوریم که یک سایه دیدم سایه شدو که تو تاریکی بود و فقط بدنش معلوم بود و بعد یک خنده ی شیطانی کرد و گفت تو نمیتونی فرار کنی هاها و دستیگر و کشید و زمین خرد شد و سونیک افتاد و رفت زیر زمین تا لار باستانی و بعد صحفه سیاه شد من و الکس به هم خیره شدیم و با هن
م ترسیدبم و الکس گفت این چی بود این شدو من به الکی گفتم ماجرا اون تالار باستانی و مشکوک بودن شدو و بهش گفتم انگار شدو توسط یک شیطان اهریمنی تسخیر شده و در حاد کشتن مو جودات و انگار اون میخواد سونیک با کار های وحشتنا کش تفریح کنه الکس گفت باید سونیکو از اینجا سریع ببریم و صحفه اومد دیدم سونیک و که انار ترسیده بود مظترب بود و نمیدونست شدو چش شده و چرا داره ایکورو میکنه درسته اون رقیبش بود اما اون کا رو نمیکرد و سونیک گفت انگار یک اتفاقی برای شدو افتاده و سونیک و سریع حر کت دادبم ودر حال فرار از اون زیر زمینه تاریک و وحشتناک بودیم و تیغه هایتیزه که اون شیطان گذاشته بود سریع با سونیک از اون زیر زمین داشتیم می رفتیم که صدای خنده شیطانی اومد و بعد سایه شدو اومد و از سایه ها اومد و بیرون و قیافش خلی تر سناک شده و انگار چسم خم نداشت و چشم ها تو خالی بود سونیک اومد نزدیک و به رقیبش شدو نگاه کرد و گفت با دوستم شدو چیکار کردی و اون شیطان گفت ام اون دیگه مرده و الان من بدنشو در اختیار دارم اما هنوز روحش تو بدنش هست و بعد خنده ی شیطانی کرد و سونیک گفت تو کی هستی اون شیطان گفت اسم دارکه و من شیطان این قلمروی باستانی هستم و ت خارپشات اشتباه بزرگی کردی اومدی به این صحرا ها ها و سونیک و گرفت و در حال خفه کردنش بود که شدو شکل اولیش برگش و اون شیطان مشت و به سونیک سونیک تو باید سریع از اینجا بری سونیک شدو زودباش من نمیتونم اونو کنترل کنم برو و سونیک سریع از اون زیرزمین ترسناک رفت و وارد صحرا کویر شد و اسمان انجا تاریک و مه الود بود و خار های انجا پوسیده شده بودن و روبات های تمساح نا بود شده بودن و سریع میخوایت از اونجا بره سونیک در حال فرار کردن بود که صدای خندهی شیطانی دارک اومد و صحرا غرق اتیش شد و اون گفت نمی تونی فرار کنی خارپشتتو مثل دویتت شدو میمیری و بدنتو تسخیر میکنم هاهاها وقتی سونیک در حال فرار بود یک تلپورت بزرگ دید و سریع و سریع خودشو پرت تو اوت تلپوت و ار اونجا رفت من و الکس گفتبم یا خدا الکز گفت باید این بازی خاموش کنیم و سریع بریم من گفتم الکی اگه ما بازی رو خاموش کنی سونیک اونجا میمونه اون شیطان میاد و سونبک میکشه بخاطر قزمانمومن سونیک باید اونو از اونجا بیاربم بیرون و وارد مر حله بدی شدیم و وارد یک محیط با دیوار های رنوارنگ شدیم و اون دیوار رنگی نالود کردیم در دروار بسته شد و شدو وارد و یک تابلو هم اورد و یریع تلپورک کرد و رفت وفتی تابلو دیدم نیاید انگار سکه ها مون به ۱۰۰ تا بریه مگرنه سونیک ،نفجر میشه وفتی وارد مسیر شدیم پر از دستگا های سکه و بود سریع سونیک رو به سختی از اون ها بیرون اوردیم و بعد وسم مر حله امد پایان به الکس گفتم این انگار .مرحله اخر و الکس گفت مراقب باش اون حتما یک سری حقه هایی داره وارد مر حله شدیم و دروار های خونین و وسمان تیره و تاررک ووفتی داشتیم سونیک حرکت می کردیم سونیک از یکی مبله های لیزه اونجا در سر خورون بود شدو اومد و همره یک موتور و سونیک تعادله خودشو ار رست داد و افتاد و شدو وارد شد و زوور موتور شده .وسیده و جلو چراغش پوزته پوسیده صورت سونیک بود و به سونیگ گفت وفته مسابقه خارپشت اگر تو بدنه شدی از اینجا میری و زنده میمونی و اون دویتتوت پس مبگرری اگر من برنده شدم تو همیشه یکی برده هار منی و سونیک گفت بلشه شیطان و سونیک و شدو باهم مسابقه دادان و سونیک یک پورتال دیو و سریه به اونجا رفت و قبل ایکه شدو شیطانی برسه از اونجا رفت وارد یک صحرا تیره و تاریک و سرخ شد و از اون مسیر رفت و شدو رو دید که فرمه عادی شه و شیطان نیست سونیگ شدو تو زنده ای شدو گفت اره سونیک تو لاید به حرف ها گو کنی اون شیزان بدننمو گرفته و تسخیر کرده و در حال کشتنه و تو می تونی ،نو نجات بدی بیا این کیاس انرولد رو بگیر و جلو اون شبطان ا بگیر قبل از اینکه تو رک بگیره و من تلپودتو برداشتم و تلپورت کردم به اونجا و اون شیطان و دیوم و گفت خب دیدی اونو بلخده خارپشت و سونیک گفت من تو رو شوست میدم خار پشت و بعد وارد یک مر حلهدی باس فایتی شدم و اون یک دفع یک دست هاشو گرفت جلوی چشم ها تو خالیش اوبرد با
لا کا دیوم ازش خون اومد یک دفه از اون سیاهی یک دسته دیگه و خون زیادی ریخت یک دفعه استخوان های پوسیده بدن شدو نشون داد و هیچ روده ای داخلش نبود اون شیطان یک خنده ی وحشیانه کرد و بعد به سونیک حمله کرد و در حال خفه کردن سونیک که سونیک یک جا خالی داد و اون شیطان هل داد تو اون مواد مذاب و اون شیطان یک جیغ بلند زد و گفت دریته منو نابود کر دی سونیک اما من باز هم بر میگردم و یک دفعه سونیک از خواب بیدار شد و شدو رو دید و گفت خوبی سونیک ها اره شدو و سونیک میخوای با هم یک مسلبقه تو صحرا بذاریم که کی سریع تره و شدو گفت یک لبخند گفت کو هیچ وقت ننی تونی منو طکست بدی سونیک و سونیک گفت سابت کن و سونیک سریع رفت وشدو سرع عصبانی شد و دنبال اون اومد و بعد صدای خنده های اون شیطان اومد و گفت هنوز تموم نسده سکنیک من بر مبگردم و تو دوستانتو نابود می کنم ها ها
قربان دست نظر همدبه داستان وحشتناک من هم بدید
داستان یک مرد که ساعت ۲ شب حموم عمومی توی یکی از شهر های افغانستان رفته بود، بخاطریکه اونجا زیاد شلوغ میشد همیشه باید زود میرفتن حموم مثلا ساعت های ۳:۳۰ شب حموم باز میشد. ولی این مرد ساعت ۲ رفته که شلوغ نباشه. بعد اینکه دم در میرسه در باز بوده رفته داخل و دیده همه دارن حموم میکنن در حالیکه حموم خالی بوده و اونها همشون پا گرد ها بوده. وقتی میره یجا میشینه حموم کنه میبینه پهلویش پاهاش مثل ثم اسپه سریع سمت پاهای آدمای دیگه میبینه همه مثل ثم اسپه و دارن عادی حموم میکنن. بعد اینکه ازونجا میره بیرون با حسابدار حموم حرف میزنه میگه داخل همه پاهاشون شبیه اسپه، حساب دار پاهاش بلند میکنه میگه اینجوری بود میبینه پاهای اونم مثل ثم اسپه. فرار میکنه میره بیرون یه شیر فروش دم در بوده بهش داستان تعریف میکنه اونم پاهاش بالا میکنه میگه اینجوری بود؟ پاهای اونم مثل ثم اسپ، ازونجا فرار میکنه رو خیابون یه اسپ و گادی میرفته ایستاده میکنش سوار گادی میشه داستانو بهش تعریف میکنه اونم پاهاش بلند میکنه میگه اینجوری بود. تا اینکه به دم پاسگاه میرسه و همونجا ضعف میکنه ولی خوشبختانه پاسگاه آدم ها بوده 🥶
سریالش خیلی قشنگتره
درسته
شب خونه عمم خواب دیدم شاشیدم پاشدم دیدم واقعا شاشیدم
ریدی 😂
😂😂😂
دهنتو سرویس😂😂😂
من جنازه نامزدم و که خودشو دار زده بود کلا از گرما باد کرده بودو دیدم.. و این موضوع کاملا واقعیه و هنوز بعد 5 سال تو ذهنم مونده و وقتی وارد خونه ای میشم هیچ وقت اول از همه نمیرم
برو جای روانشناس حتما داستانت خیلی تلخه که حک شده تو مغزت
من یه بار وقتی بچه بودم شیش هفت سالم بود با مامانم رفته بودم بیرون شب بود دقیق یادم نیست چه فصلی از سال بود داشتیم منو مامانم با هم از داخل یه کوچه ای رد میشدیم کوچه خلوته خلوت بود هیشکی نبود فقط منو مامانمو یه پیرمرده بود وسط کوچه یه جوب آب بود داخل کوچه اینقد تاریک بود فقط نور ماه داخل کوچه رو روشن کرده بود داشتم بازی میکردم از این طرف جوب میرفتم اون طرف جوب از مامانم جلو زدم یه خورده دور شدم ازش تا رسیدم به پیرمرده یهو بلندم کرد منم که اینقد بچه بودم اصن نفهمیدم چیه یارو چیکار داره میکنه نترسیدم مامانم با جیغ و داد خودشو رسوند به یارو منو ازش پس گرفت یارو نمیدونم چجوری خیلی سریع خودشو از ته کوچه رسوند به سر کوچه. وقتی داشت منو بلند میکرد ته کوچه بود 🗿
چقد صدات خوبع 😂
😀🙏🙏مرسییی
love you
💚💚
داستان را از زبان مامانم مینویسم
یک شب وقتی مامانم داشت گریه میکرد رفتم نزدیکش گفتم چرا مامانم چرا گریه میکنی زمستان بود و برف میآمد مامانم گفت یک خانم جوان با قد بلند از بیرون خانه نزدیک در آمد و با اشاره هایی دستش فهمیدم میخواد بیرون بروم چند دقیقه فکر کردم صبح اس همه جا روشنی بود تا بسیار جایی دور رفتم با اون خانومه حرف نمیزد فقط تند تند راه میرفت وقتی از خانه بسیار دور شدم یهو همه جا تاریک شد و اون خانومه غیب شد وقتی متوجه شدم هنوز شب آه از بس ترس در وجودم فرا گرفته بود هر قدر تند تند میدویدم هیچ به خونه نمیرسيدم من باور نکردم اما وقتی میخواستم پرده هایی اتاق را درست کنم دیدم رویی برف رد پا اس وقتی درو باز کردم تا جایی که چشمم نمیدید رد پا بود یعنی مامانم رفته بوده من وقتی دیدم باور کردم چون با مامانم کسی است بعضی اوقات بهش کمک میکنه مثال کسی بهش دروغ بگی میفهمی اگر از بیرون بیایی خونه برات توضیع میده که داشتی چی کار میکردی و اگر شب به ناراحتی بخوابه یعنی ناراحت باشه صبح برات قصه میکنه که عروسی رفته بود و آدم هایی قد کوتاه آدمم که گفته نمیشه ا نمیدونم درست چی هستن که چهره شان نا معلوم بود از رقص و غذا ها همه چی بهم تعریف میکنه از این قصه ها خیلی زیاد داره من بخاطر آروم شدنش همیشه به قصه هایش گوش میدم و اگر کسی بهش بخندی یا آزارش بدی بسیار حالش خراب میشه
عالی بود اگه ممکنه خلاصه قسمتهای دیگش مثل رد دراگون و هانیبال رایزینگ و هم بزار مرسی. عشق بین کلاریس و هانیبال خیلی جالبه و تو رمانش حتی کلاریس از پلیس بودن دست می کشه و با هانیبال با هم فرار می کنن. و بعد ها بارانی اون دوتا رو باهم می بینه و میگه کلاریسم می تونه حالا آدم بکشه. مثل هانیبال شده
ببخشید اژدهای سرخ
@@vaniyayzd5513 red dragon همون اژدهای سرخه
سلام این داستانی که میخوام بگم واقعی هست وسال ۹۷ اتفاق افتاد برام و تا سال ۹۸ ادامه داشت تا جایی که شب و روز دیگه برام معنی نداشت و فقط درحال التماس به این و اون بودم تا مشکلم حل بشه و بعضی از آدم های دور و برم پشت سرم میگفتن که من دیوونه شدم 😔
داستان از این قراره که سال ۹۷ پسر دایی ۲۷ ساله ی من که باهم خیلی صمیمی بودیم و دوسش داشتم و تازه هم ازدواج کرده بود فوت شد و خیلی ضربه ی بدی به من خورد چون کلاوقتی بستریش کردن بیمارستان حتی وقتی به بخش مراقبت های ویژه میبردنش من همراهش بودم و لحضه به لحظه از آخرهای عمرش رو دیدم و سختر از همه این که میدیدم چقدر داره سعی میکنه زنده بمونه و به زندگی وابسته هست و قبول نمیکرد دیگه بیماری از پا انداخته بود ایشون که فوت شدن من خیلی بیقراری کردم و چون ما در شهر دیگه ای بودیم و ایشون رو واسه دوا و درمون آورده بودن شهر ما من ۳ روز شبو روز گریه کردم و دیگه قرار شد برگردیم که من توی ماشین حس عجیبی مملو از ترس داشتم و به کسی هم نمی گفتم نگو توی ماشین خواهر و مادرم و همسرم هم میترسن و ما به هم نمیگیم و همگی سکوت کرده بودیم و رسیدیم خونه و شب ساعت ۳یا ۴ صبح بود من هنوز حس ترس رو داشتم و شدیدتر شده بود به همسرم گفتم من میترستم ولی ایشون گفتن بخواب از بیخوابی هست همسرم خوابید و من دیدم پرده ی آشپز خونه شدید تکون میخوره بدون این که پنجره هاباز باشه فریاد زدم وهمسرم گفت حس میکنی که یک دفعه ترازو وسط آشپز خونه پرت شد و هردو ساکت شدیم و دراین حین مامانم زنگ زد گفت من میترسم گفتم چرا گفت حس ترس داشتم و باترس خوابیدم وقتی چشمم رو باز کردم یه هاله ی سفید از روم پرواز کرد درهمین لحظه هم خواهرم توی اتاق خواب میگفت من حس میکردم مردم و بدنم کلا بنفش شده و روم داره مورچه راه میره ولی انگار فلج شده بودم خیلی شب ترسناکی بود و ما تا نزدیک یک ماه به روش های مختلف میترسیدیم و اصلا نمی خوابیدم و دلیلش رو هم نمی دونستیم که چی باعث این ترس های ما هست تا این که فهمیدیم پسر دایی فوت شدم خیلی از مرگ خودش عصبانی و ناراحت هست و میخواد از همه انتقام بگیره این و توی خواب به من گفت مامان و خواهرم کم کم خوب شدن ولی من تا یک سال طول کشید تا حالم خوب بشه
راستی این رو هم بگم واقعا مرده ها آینده رو میبینن سال ۹۷ که پسر داییم فوت شد سه ماه بعد به مامانم توی خواب یه جوری الهم کرده بود که دختر داییم به زودی میخواد بمیره و یه بچه هم ازش به یادگار میخواد بمونه و همین جور هم شد سال ۹۹ دختر دایی باردارم دراثر کرونا فوت شد و پسرش زنده موند کلی من توی اون یک سال اذیت شدم و توهم های دیداری و شنیداری داشتم که دیگه مجالی برای گفتن نیس و خیلی خلاصه و اولین شب که به خونه رسیدیم و یکی از خواب های مامانم رو براتون گفتم
من سه تا اتفاق دارم که یکیشومیگم .برا برنده شدن نیست همینطور اشتراک گذاشتن..با دوست دختر دوران دانشگام دوهفته ای بود کات کرده بودم ..طبقه دوم یک ساختمان سه طبقه زندگی میکردیم خلاصه کنم شب فیلم دیدم که کلم درگیر دوست دخترم شد اما راهی نبود همینطپر خاستم یک لجنه بیاد با چادر سفید درب بزنه بیاد تو بعد سریع ترسیدم که اگه سم داشته باشه که سکته زدم .خلاصه با احمقانه ترین شکل ممکن گفتم خدایا جن بود بود سم نداشته باشه منم نفهمم تو این فکر بود که دربو زدن تق تق تق...خوشکم زده بود گفتم ساعد 3شب تو فکر این صدا بوده تا دوباره دربو زدن..دربو که باز کردم یک دختر با چادر سفید بود من شاید یک متر پریدم عقب ..طرف گفت ببخشید ترسیدین من همسایه پایینم گویا کسی تو حیاط من تنهام ترسیدم..رفتم لب پنجره بعد شیطون ذهنم گفت دزد کجا بوده خنگ..برگشتم گفتم گربع بود...بعد گفتم تنهایی گفت اره ..گفتم منم تنهام میتونی بیای تو ..اومد 2ساعتی با هم بودیم و رفت دوهفته بعدم ما از اون خونه رفتیم...هیچ وقت نفهمیدم دختر طبقه پایین بود یا نه..از جایی که تو ذهنم اینجور چیزی خاسته بودم جرات نکردم پیگیر طرف بشم...باورش با خودت.ن من اتفاقو فقط باز گوکردم...عجیبیش این بود که من یک دقیقه قبل اونو تو ذهنم دیدم
خیلی وقته ویدیو هات نگاه میکنم هر بار کاری پس امد نشد بنویسم. پسر تو محشری. چند تا کتاب هم بخون. کتاب صوتی درست کن بشه موقع رانندگی یکی دو ساعت گوش کرد. خیلی کارت خوبه
ترسناک ترین داستان واسه خودم نبود واسه پسرخاله و رفیقم بود،من و پسر خالم و رفیقم توی شهرستان کار میکردیم یک خونه واسمون اجاره کرده بودن که قبلا آتیشسوزی شده بود یک نفرم مرده بود تو اون خونه شب خواب بودن گفتم اسکل کنم اینارو سنگ ریزه برمیداشتم میزدم به درب خونه بیچاره ها گریه میکردن شیش سال ازین داستان گذشته عنوز فکر میکنن اون اتفاق کار اجنه بوده🤣🤣
شنیدی که فیلم ترسناکی به نام وینی د پو خون عسل درست شده
بله
یادم رفت بگم اون موقع فقت ۱۵ سالم بود الانم ۱۷😅
🙏
خوب من تانیام می خوام یه داستان واقعی رو تعریف کنم منو خونوادم برای مسافرت رفتیم شمال و یه ویلای خیلی قدیمی رو اجاره کردیم شب وقتی همه خواب بودن من رفتم تو آشپزخونه که آب بخورم یه یه دست وارد موهام شد و کش موهامو باز کرد فکر کردم خواهرم ولی وقتی برگشتم هیچ کس نبود و همه خواب بودن از ترس تا صبح خوابم نبرد بعدشم فردا شب تا ساعت ۳ داشتم درس می خونم وقتی چراغ ها رو خاموش کردم که بخوابم یکی برگه ها رو بلند می کرد و از بلای اتاق ول می کرد قشنگ صدا هارو می شنیدم خلاصه خیلی ترسناک بود
سلام ویدیوهات عالیه من یه داستان برات بگم ک تاحلا نگفتم من افغان هستم و ۷ساله ک تو ایران هستم ۷سال پیش وقتی داشتم میومدم ایران تو راه با یه نفر اشنا شدم ک همسن خودم بود خلاصه باهم رفیق شودیم تا رسیدیم کرمان تو کرمان ما از یه جاده باید پیاده اوبور میکردیم ساعت ۹شب وقتی داشتیم رد میشودیم منو رفیقم ک اومدیم وسط جاده خیلی خسته بودیم وحال نداشتیم ک تند تر راه بریم یه ماشین نزدیک ما شد منم دویدم از وسط خیابان رفیق هول شد اومد جلو کامیون من ک از جاده خارج شدم یه لحظه پشت سرم نگاه کردم دیدم رفیقم زیر لاستکایی کامیون بوده من دوباره برگشتم وقتی رسیدم راننده کامیون فرار کرد و رفیقم نفسای اخرش بود ک من هر چقد داد زدم کمک خاستم کسی نیومد کمک کنه ورفیقم همون جا تموم کرد این سخترین روز زندگیم بود ک دیدم و هیچ کاری نمیتونیستم انجام بدم ببخشید زیاد شد باقیه شو نتونستم بگم ک بعد چی شد وکجا خاکش کردم
Good job keep going 👍☕
🙏
داشتم از مدرسه مي مدم که دیدم یک فرد قد بلند
بود و بعد دیدم یک مرد با چاقو کشته بعد جنازه فرد برداشت بعد من دید افتاد دنبال من داشتم فرار می کردم و بعد به بمب بست خوردم فرد با چاقو آرم آرم آرم نزدیک می شود من گفتم من دیگه کشته بعد صدای شلیک گلوله شنیدم دیدم مرد قد بلند کشته شد یک پلیس بهش شلیک کرد
بعد فهمیدم اون مرد 100نفر کشته
واقعی نیست
بایدبگم من مردم اسم خانمم رواکانتم هست ترسناک ترین چیزی که برام پیش اومده واسه ده ساله پیشه الان۳۰سالمه خب خلاصه بگم یه ده اطراف روستاهاست به نامgolegadarمن اصلا اینجاروندیده بودم یه روزکه باموتورچرخ میزدم یه بیراهه دیدم رفتم ببینم کجاست یه استخرخیلی تمیزدیدم عین استخرهای داخل شهرهوس ابتنی کردم برام تعجب بودکه چرا اندک جمعیتی که داخل روستاهستن همه بالاروستازندگی میکنن وهیچکس پایین روستانبودخب لخت شدم رفتم ابتنی ازینجااشتباه من شروع شدکامل لخت شدم وشنامیکردم چون پرنده پرنمیزدیهوبه نظرم یکی ازآب پریدبیرون چون سرم زیراب بودتوجهی نکردم بعدشناشروع کردم به سنگ انداختن به اب تاببینم چقدرپرش میده بازی قدیماسنگ درشت کوچیک یهودیدم ازراه دوریه نفرچراغ میده صبرکردم تااومدپیشم گفت چیکارمیکنی بچه مگه نمیدونی اینجاجن داره سریع برومنم سریع سوارموتورشدم وفرارکردم بدبختی من ازشب شروع شدخواب رفتم توخواب دیدم یه جانوری که سرش شبیهه بزبوددست و پاهاش هم صم داشت اومدبه خوابم باحالت عصبانی گفت چطور جرأت کردی بی حیا لخت اومدی توخونه مامیدونی ازشرم توهمه افرادم ازاستخرفرارکردن بعدسنگ به سرما زدی تاوان کارتو میبینی از ترس اینقدرتوخواب ناله کردم که مادرم که پیشم بودباتکان های محکم بیدارم کردشده بود کارهرشبش خیلی ترس داشت الان که ده ساله گذشته همینجورتوذهنمه خلاصه یه هفته کارش شده بودهمین تا یه رفیق دارم که توکاره ماورالطبیعه هستش اون یه اشناخیلی خووب داشت رفتیم پیشش اون بنده خداتامنودیدگفت اشتباه بزرگی کردی کی لخت میره تواب کی سنگ میزنه تو اب موکلاش براش گفته بودن قضیه روفقط گفت برو خداروشکرکن این طایفه اجنه کافرنیستن وگرنه رروزگارت سیاه بودهمینجوری که داشت باماصحبت میکردیه دفعه بلندشذوتعارف چندنفری کردکه اصلامانمیدیدیم رفیقم گفت اینااشناهای اینی هستن که به خوابت میادباهم صحبت میکردن یه چیزایی میگفتن که اصلا مامتوجه نمیشدیم بعدباهاشون انگارخداحافظی کردوبه من گفت برو توحموم با یه شرط وایسا منم رفتم یهودیدم ی چیزی مثل شلاق خوردتوکمرم گفتم چی بودگفت سزای کارت بایدببینی یه چنتاشلاق محکم خوردم وگفتن اگه دیگه پاشوبزاره اونجا بیچارش میکنیم این خلاصه خیلی ترسناکه من بود واقعا خواب های ترسناکی بود. جالب این بود میخواستم نخووابم یهو بیهوش میشدم ببخشید زیاد شد ممنونم
سلام خسته نباشی داداش
داستان واقعی
با یکی از رفیقام رفته بودیم کوه و شب شد و چادر زدیم برای خواب هرکسی ی چادری برا خودش آورده بود
ساعت 3اینا بود که رفیقم با ترس اومد پیشم و گفت روح ی دختر بچه دیده که داشته بهش لبخند میزده منم باور نکردم و فک کردم داره باهام شوخی میکنه نصف شب توی کوه
گذشت ی مدتی و ی شب تنها خونه بودم و زنگ زدم رفیقم که بیاد پیشم که شب باهم گیم بزنیم اما رفیقم کار داشت نیومد و منم آخر شب گرفتم خوابیدم که تقریبا همون ساعت 3 بود از خواب چشمام رو باز کردم ی دختر بچه رو دیدم که بهم لبخند زده بود و آروم جلو میومد ولی راه نمیرفت
انگشتش رو زد روی پیشونیم و تا صبح از زور سردرد خوابم نگرفت
بعداً پرسیدم از چندتا آدم گفتن هواپیما مسافربری قبله در اون منطقه داشته رد میشده که توی همون کوه سقوط میکنه یعنی اون دختر واقعا واقعی بوده
داس گفتم ک دوست دخترمو بدون ارایش و فیلتر دیدم
😂😂😂😂😂
ین داستان واقعی هست
سال 2020 بود داخل اتوبوس به راه خونه مادر بزرگ رفتم
کنار خونه یک پول بو یک آدم پیر دست فروش دیدم یک کتاب با یک پوست عجیب دیدم و اونو خریدم مبلغ50تومن
کوفتم این کتاب دست نویس
دست فروش کوفت آره
نگاه عجیب داخل چشماش دیدم
یک کتاب قدیمی و داستان های آخرالزمان بود
اسم یک خیلی به چشم می آمد انگار نویسند اون بود
اسم شیطان بلت
پادشاه گربه و موش
کسی که اورا مانند خدا بداند
یک سپاهیان از شیاطین اورا یاری و به او قدرت داد می شود
این ها نوشته های کتاب
من خیلی عجیب میخواستم اورا هر چه زودتر احضار کنم
ولی سه تا خطر وجود دارد که نویسنده توضیح
40شب کابوس
11شب دیدن شیاطین
و در شب آخر دیدن خود شیطان و ساخت یک پرستشگاه
😐 من یکم ترسیدم رفتم انجام جادی و سحر
من ساعت یک شب با 10 شمع و یک کاغذ مشکی
من اون شب در جهان خواب احضار انجام دادم ولی اشتباه بود
چون من دیدم که سه استخوان از هم جدا و به هم دوبار یکی شدن یک نماد که همه ما آن را دیدیم هم بود یک بز
یک مارمولک بود 🤔
و یک اسب تک شاخ
من فهمیدم که این نماد ها سیجیل که باید آن هارا
با خون یک مرغ امضاء و درون خاک پنهان کردن
بعد یک ماه واقعاً خواب دیدم که من مردم و صدای که آن فرد آدم پول داری بود قوی بود همه چیز دیدم و با صدای بلند شنیدم ولی در خواب از ترس بلند شدم رفتم کاغذ را از خاک در آوردم وسوزاندم و لی برای این که کتاب 50تومن خریدم کتاب دست خودم هست
این داستان واقعی وبرای یک تیکه پول نیست
خدا را شکر پول دار م. فقط من یک کتاب خوب برای احضار دستم بود و هیچ خوبی برام نداشته شما که رفتین از سایت ها دیدن خطر وحشتناک وجود دارد
مرسی و سپاس
یک چی بود که دلم میخواد بگم
در سفیدی نور ماه آسمان سیاه سفید می شود زلزله کوچک از زلزله بزرگ خبر می دهد تهران ویران می شود کلاغ های سفید دید می شود آسمان سرخ وسیاه می شود فرشتگان ترس از بیماری وحشتناک دارد مردم غذای برای خوردن ندارن
خون زمین ریخته باعث خشم خدا می شود و همه ما درآن هستم چون آن جاکه مردن ما سکوت و نابینا بودیم خطر درد و یک معجزه از آسمان آمد
و آن فرشته چهارم هست برای آخرین بار آمد او با خود
مرک را آورد چون بدون درد هست
اینم آخرین صفحه کتاب
من همیشه توهم اینو دارم که آدم ترسناکا از پشت شیشه پنجره از اون لبخند ترسناکا بزنن
خیلی ترسناکه
کارتون عالیه .موفق باشین
🙏🙏
حتماً داستان من رو بزار چون می دونم تنها نیستم
(داستان غیر واقعی ) یک روز من توی دانشگاه درباره مرد مار دوش مطالعه می کردم که دوستان آمدن پیشم این چیه که می خونی اصلا بدردت می خوره منم چیزی نگفتم بعد بهم گفتند میای کوهنوردی من گفتم نه کار دارم دوستام رفتن کوهنوردی دوستام بعد از کلی راه خسته شدن که تو راه یک جای خوب برای استراحت پیدا کردند بعد چند ساعت دوتا از دوستام مسیر رو پیش گرفتن که و به غاری که درش با یک سنگ مسدود شده بود روبه رو شدند اون دوتا با وسایل شون اون سنگ رو خراب کردن و وارد غار شدند که با یک مردی که افتاده بود روبه رو شدند و سعی به کمک به او را داشتند که اون مرد جفتشون رو با سنگی که به دست داشت اونارو کشت و گوشت رو خورد و مغزهاشون رو خوراک مار هاش کرد اما متاسفانه بقیه دوستان متوجه مرگ اون دوتا دوستام نشدن فردا که دوستام که به دنبال اون دوتا از دوستام کرده بود با جسد اون دوتا رو به رو شدن سکانس بعد میره رو اون مرد مار دوش که با تعجب به شهر نگاه میکرد ( سلام من راستش برام مهم نیست ببرم یا نه فقط می خواستم بدونم از این داستان خوشتون اومده یا نه که ادامش رو بزارم نظراتون به من بگین)
تو این فیلم جولین مور جانشین جودی فاستر شده که تو سکوت بره ها بود فکر کنم . نه ؟
🙏درسته
سلام آقای خوش صدا
این خاطرهای که می خوام بگم برای سال ۸۹ هست
من اونموقع ۱۳ سال بیشتر یادم میاد مسافرت رفته بودیم شمال گرگان منطقه جنگلی گردشگری النگدره که جای معروفی هست من چون مهمون داشتیم حرف گوش کن شده بودم یادمه مادرم گفت میخواد بره دست شویی و چون بقیه سرشون شلوغ بود من با هاش رفتم دقیقا یادمه یک ربع پشت دست شویی بودم آخر سر گفتم نکنه اتفاقی برای مادرم افتاده باشه
رفت تو توالت که مادرم رفت بود در زدم کسی جواب نداد با لگد در رو باز کردم و دیدم نیست یه دفع از پشتم خالم اومد گفت چرا این جایی گفتم به خاطر ولی خالم گفت مادرت همین الان پیشم بود چی میگی
پس اون بی شعوری که ۳ دقیقه با هاش راه اومدم کیبود 😬😬😬😬
😦😦
سلام این داستانی که دارم میگم واقعی اتفاق افتاده برام
من تو کردستان توشهر مریوان زندگی میکنم یه شب رفتیم رویه تپه با دوستام داشتیم راجب زیارتایی قدیمی حرف میزدیم که حتی تو روزاهم کسی جرعت نمی کرد به اونجا بره اونقدر زیارت هاش از شهر دور و ترسناک بودن یکی از دوستام گفت بابام یه شب با دوستاش رفته بود اونجا واسه مشروب خردن انقدر مست بودن وقتی برگشته بودن قلیونشونو جا گذاشته بودن ویکیشون رفته بوده با موتر بیارتش وقتی برگشته بوده زبونش بریده شده بوده چشماشم کور شوده بوده و یکی از انگشتاشم شکسته بوده وقتی دوستم داشت تعریف میکرد پریدم وست حرفش گفتم بابات مست بوده خیار رو شبیه موز دیده گفت بخدا راست میگم گفتم چقدر بهم پول میدی با پایه پیاده برم اونجا یه عکس بگیرم وبرگردم گفت من که کاری ندارم وپلی نمیدم بقیه دوستام شروع کردن به رقم دادن پول تا یکی شون گفت ۱ملیون گفتم بچه ها شما شاهد باشید خودش گفت یک ملیون خدا شاهده همشو ازت میخام گفت باشه تو بورو سالم برگرد بی شرفه عالمم اگه بهت ندم منم که جوگیر شوده بودم به راه افتادم ساعت حدوده ۱۲بامداد بود حدود ۷کیلومتر راه وساعتی بگم حدود ۳ ساعت راه تا ۱ساعته اول مثل راه رفتن توخیابون بود انقدر باغ دورو برم بود ولی وقتی آخرین باغ رو رد کردم ووقتی پشتمو نگاه کردم تازه متوجه شوده بودم که چه گوهی خوردم هنوز اول راه بود تشنمم شوده بود ولی انقدر به فکر این بودم که سابت کنم اونجا هیچ خبری نیست به راهم ادامه دادم حدود ۲ساعت توراه بودم تا به جنگل رسیدم یعنی جایه ترسناکش باز به راهم ادامه دادم متوجه شودم گوشیم فقت ۱۹درصد شارژ توشه حدعقل خوب بود به خونوادم گفته بودم امشب بادوستام بیرونم منم که فهمیده بودم شارژ گوشیم داره تموم میشه فهمیدم بین مرگ وزندگیم اخه اون جنگل انقدر درختاش بهم چسپیدن تو روزم چراغ لازم داری چه برسه به شب خلاصه رصیدم به یک ۲راه یکیشون می رفت پاین یک دره کوچیک اونیکیم میرفت سمت زیارت ها اونقدر تاریک بود اشتباه رفتم تو جاده ایی که میرفت به دره رفتم تا فهمیدم که اشتباه اومدم تا رومو بر گردوندم دیدم چند تا خوک جلومن خدا شاهده کم مونده بود سکته کنم ولی اوناهم بیشتر از من ترسیده بودن وسریع فرار کردن خاستم آسمونو نگاه کنم بگم خدایا شکرت دیدم فقت شاخاه درختا دیده میشه باز برگشتم به دوراه واز اونیکی راه به راهم ادامه دادم بله خرره به زیارتا رسیدم یک عکس گرفتم بخاطره اینکه باطریه گوشیم داشت تموم میشود چراغمم بخاطر عکس گرفتن خاموش شده بو اصلا به عکس نگاه نکردم وفقت فورا چراغ رو روشن کردم وفورا به راه افتادم که به شهر برگردم رسیدم به ۲راه که یک صدایی شنیدم متوجه شودم صدایه سگه بوم رو حس کرده بود خاست منو بگیره فهمیدم یه قلاده دور گردنشه بدون تناب وزنجیر فهمیدم حتما مال یکیه که یه آقایی داد زد تکون نخور دستتم روش بلند نکن وگرنه فورن می گیرتت از لایه درختا یه مردی اومد که خیلی ترسیدم که شاید یک معتادی چیزی باشه اومد نزدیکم گفت داره پارس میکنه چطور نمی ترسی گفتم بیشتر از تو میترسم نارحت شد وگفت این موقع شب اینجا چیکار میکنی منم واسش تعریف کردم گفتم تو چیکار میکنی گفت من خوک ها اومده بودن تویه باغم داشتن انگورایه باغمو میخوردن واسه همین اومدم تا فراریشون بدم گفتم اینجا که تا باغ ها خیلی فاصلس گفت خاستم یکیشون رو بکشم واسه سگم که اونو بخره گفتم باشه میشه باهم تا باغتون بریم اخه گوشیم داره خاموش میشه گفت باشه تا هروقت گوشیت خاموش شود چراغت رو بگیر بعد منم چراغ گوشیم رو روشن میکنم گفتم باشه هی اومدیم هی اومدیم تا به اولین باغ رسیدیم خیلی خوشحال شودم گفتم بلخره رسیدیم به جایه امن بهم نگاه کرد وخندید گفت انقدر میترسی چرا اومدی گفتم واسه سابت کردن خودم به دوستام گفت اینبار دیگه بر نگرد شاید اینبار دیگه فرست نداشته باشی حتی منو ببینی گفتم منضورت چیه گفت ولش کن تو آینده میفهمی منم که فقت به فکر تحقیر کردن دوستم بودم واسم مهم نبود چی میگه تا اینکه به آخرین باغ رسیدیم گفتم این باغته گفت نه باغم رو همون اول رد کردیم گفتم کجا میای پس گفت میخوام تا شهر همراهیت کنم گفتم ممنونم بازم خندید نزدیک تپه شهر شودیم خورشید داشت طلوع می کرد خاستم چراغ گوشیم رو خاموش کنم دیدم گوشیم خاموش شوده خاستم به مرد بگم ممنونم از اینکه باهام اومدی نگاه کردم دیدم غیب شوده بود اصلا نبود نه خودش نه سگش هرچی خاستم صداش کنم متوجه شودم اصمشم نمیدونم من که کم مونده بود سکته رو بزنم دویدم روبه تپه دیدم کسی نیست یکم فکر کردم گفتم مگه یه نفر اسکل باشه تا این موقع اونجا بمونه رفتم دمه خونمون در زدم در رو باز کردن اونا هم بی خبر از اینکه بفهمن کجا بودم دویدم گوشیم رو زدم به شارژ رفتم صبحانمو خوردم وه یک ساعت خابیدمو بیدار شودم رفتم گوشیم رو روشن کردم دیدم دوستام هزارتا پیامک بهم دادن آخرینم مال ساعت ۳بود اومدم بیرون از خونه به یکی از دوستام زنگ زدم گفت الو ناموصن هنوز زنده ایی گفتم آره بابا گفتم فورا به اونایی که دیشب رو تپه بودن زنگ بزن بخصوص فلانی که گفت بهت ۱ملیون میدم گفت باشه بیا رو تپه لتا
همه بیان رفتم رو تپه تا اومدن به دوستم گفتم ۱ملیون رو رد کن بیاد گفت اول عکس رو نشون بده گفتم باشه رفتم رو عکسه نگاه کردیم دیدیم همون مرده با همون سگ دقیقا اونجا تویه عکس افتادا دیگه به زنده بودن خودمم شک داشتم گفتم به دوستم چرا از ساعت ۳ به بعد دیگه زنگ وپیامک ندادین گفتن زنگ زدیم متوجه شودیم گوشیت خاموشه دیگه پیامک ندادیم فهمیدم که این شب لعنتی تا آخرعمر تو زهنم می مونه به دوستمم گفتم یک ملیون رو بده به ۲ تا فقیر من نمیخوامش فقت خدارو شکر که سالمم بهر حال نشستم کل ماجرا رو واسه دوستام تعریف کردم همه دهناشون باز مونده بود کلا پشماشون ریخته بود که چطور با گوشیه خاموش تونستم برگردم وچطور اون مرد وسگش غیب شدن احتمالا یا جن یا روح بودن به هر حال هرچی بودن بعدن فهمیدم که خیلی مهربون بودن باهام تا نزدیک شهر اومدن بدونه اینکه حتی لمسمم کنن. خیلی معضرت میخام داستانمم طولانی شود خیلی ممنونم ازت واسه ویدیو هایی که میزاری کارتم عالیه خابمم میاد خوب ننموشتم معضرت میخوام❤️
😨😨
سلام همیشه روی صورت پدرم یه خراش عجیبی رو میدیدم اما زیاد توجه نمی کردم بزرگ شدم ازدواج کردم و صاحب یه دختر کوچولو شدم اما نمی دونم چرا یهو اون خراش انقدر برام مهم شده بود یادمه بچه بودم ازش می پرسیدم این خراش برا چیه همیشه بهونه میاورد و می گفت افتاده راستی اینم بگم که ما تو روستا زندگی میکنیم یه روز با زن و بچه رفتیم خونشون مادر پدرمم اونجا امده بود از شهرستان که چند روزیو مهمون باشه پدرم ۲ تا گاو داره که از پدرش به اون رسیده اما نمی دونم چرا ۲ تا تویله بقل هم داره که از یکی ۶۰ سال استفاده نکرده و هنوز درش قفله .قدیمی شده بود کم کم بارون شروع شد منم رفتم گاوو بدوشم که به پدرم کمک کنم داشتم می رفتم که دیدم دره این تویله که ۶۰ ساله قفله و معلوم نیست کلیدش کجاست باز شده درشو باز کردم (کاش هیچ وقت اینکارو نمی کردم)دیدم یه موجودی مثه خفاش و پشت به من از دیوار اویزونه و انگار تاب می خورد خیلی ترسیدم اومدم فرار کنم اما بخاطر بارونی که اومده بود دم در تویله سر خوردم داخلو نگاه کردم دیدم برگشت ،با بچه ای تو دستش چهره ای وحشتناک و سفید مثه گچ فرار کردم می ترسیدم بلایی سر خانوادم بیاره بهونه اووردم و زن بچه هامو با مامانم رو فرستادم خونه بابا مامان مامان بزرگم نمی اومدن مجبور شدم یه چن شبیو پیششونم چون جوون بودم و قدرت زیادی داشتم شب شد من غضیه رو به کسی نگفته بودم بعد شام رفتم تو اتاق و گرفتم بخابم ساعت کنارمو روی ۶ ست کردم که برم نون بخرم فردا خابیدم کابوس دیدم که همون زنه اومده بالا سرم و من هیچ کار نمی تونستم بکنم گفت اونجا برا منه تو به محل زندگی من اومدی به پدرت گفته بودم کسی نباید بیاد اونجا .یهو به بچه رو دستش نگاه کردم عین دخترم بود .اون زنه با ناخوناش یه خراش رو صورتم انداخت .سریع از خواب پریدم ساعت ۳.۰۲ بود سریع از اونجا فرار کردم تا خودمو برسونم پیش زن و بچم نمی دونم چه جوری رانندگی کردم .نمی خواستم زنم بفهمه واسه همین یه ماسک رو صورتم گذاشتم سریع رفتم داخل دیدم همه چی اوکیه زنم منو دید ترسید گفت چی شده منم گفتم اومدم یه چی ببرم خونه بابا صبح هم هست یه نونم بگیرم اومدم سوار ماشین شدم زنگ زدم بابام جواب داد اما ترسو تو صداش حس می کردم هی اسم منو صدا میزد ساعت ۴.۳۰ بود رسیم خونه بابام رفتم داخل دادم بیهوش روی زمینه . بهوش اومد بعد از پنج دقیقه به حرف اومد گفت ساعت ۳.۰۳ از خواب بیدار شده و لای چارچوب در مامانشو میبینه که تکون نمی خوره و بعد میره تو اتاقش بابام از رو تخت بلند میشه میره دنبال مامانش که میبینه مامانش مرده وقتی ماسکو از صورتم برداشتم مثه گج سفید شد وا داد می زد چرا اینکارو کردی ؟!یهو زنم زنگ زد با گریه گفت خودتو برسون بابابام سریع را افتادیم وقتی رسیدم خونه دیدم مردم جمع شدم ،ماشین پلیس،امپولانس رسیدم پیش زنم گفته چی شده اونم گفت دخترمو خودشو از پنجره انداخته بیرون .حالا من۸۴ سالمه و صاحب یه پسر شدم یه شب مامانم با پسرم اومدن خونمون که همون خونه پدریم بود پسرم پرسید بابا اون زخم رو صورتت واسه چیه گفتم از نردبون افتادم بعد بهم گفت بابا تو بشین من میرم گاووارو بدوشم .یهو وحشت کردم این خیلی عجیب بود غیر ممکن بود ۶۰ سال از اون اتفاق می گذشت و من اونموقه ۲۴ سالم بود که الانم پسرم ۲۴ سالشه نمی خواستم مادر ۹۹ سالو از دست بدم بدو بدو رفتم جلوی پسرم که نزدیک تویله بود غیر ممکن بود در اون تویله باز بود نمی دونسم چی کار کنم نباید می زاشتم اون اتفاق دوباره بیوفته درو باز کردم باورم نمی شد که بعد از ۶۰ سال دوباره ببینمش(غیر واقعی)
عالیه دمت گرم؛)
روز چهلم داییم بود من خونه مادربزرگم بودم که دو طبقس هندزفریه من طبقه بالا بود من تنها رفتم اونجا که هندزفریمو بیارم برق آشپزخونه یکدفعه روشن شد بعد شبش من طبقه بالا با مامانم خوابیده بودم که یکدفعه شیر آب باز شد بعد فوت داییم زیرزمین خونه مادربزرگم کلا بو سوختگی میده
پ.ن دایی من کلا تو فاز احضار جن و روح بوده و به دلیل خودکشی فوت کرده؛)
🙏
چیزه کلاس اول بودم ساعت ۱۱ شب با دوستم پارک بودیم ی چیز سفید دیدیم تو درختا میخواستیم بریم ببینیم نرسیدیم برگشتیم
همین دیگه 🥲😂
🤣 🤣
این داستان تخیلی هست و واقعی نیست
سلام عرض ادب این داستان به پسر11ساله میگه م هیچ کدوم از شخصیت های فیلم واقعی نیست ولی از چندین داستان الحام گرفته شده چیپس بفک بیارین داستان گوش کنین
سلام من یه پسر27ساله هستم خیلی تنها هستم فکر کنم دلیله تنهایی مرگ پدر مادرم باشه من8سالم بودجه پدر مادرم توی تصادف از دست دادم خیلی غم انگیز بود و با برادرم که19ساله بود زندگی کردم بریم داستان من بشنویم من این دان هست و برادرم دنی پدر مادرم جان الیسا یه پدر مادرم خیلی سفر کاری میرفتن و جفتشون توی یه شرکت کار میکنن و خیلی پولدارن یه روز پدر. مادرم یه سفر کاری رفتن ولی دیگه بر نگشتن خیلی ترسیده بودم که پلیس جلوی در خونمون آمد به بردارم گفت پدر و مادرت توی یه حادثه تصادف مردن از ته شکستنم وقتی خبر شنیدم چون پدر مادرم خیلی پولدار بودن کلی ارث گذاشتن 2سال گذشت چون بردارم بلد نبود پول درست هزینه کنه ور شکست شدیم زندیگم نابود شد بعد اون روز بردارم هر روز پای کامپیوتر بود بعد1ماه اوضاع مالی خیلی خوب شد 2سال گذشت یه روز صدای جیغ برادرم توی اتاق شندیم رفتم دیدم جسد بردارم بود از ته دوباره شکتم پلیس آمد و گفت یه قتل من دست دایم بزرگ شدم دانشگاه رفتم و شقل پیدا کردم و خونه خریدم و قم از دادن خانواده من آدم درونگرا کرده بود با یه رفیق داخل اسنپ چت حرف میزدم گفتش که رفیق بیا بریم دارک وب اون روزا دارک وب خیلی محبوب شده بود مرورگر تور دانلود کردم و رفتم دارک وب خیلی چیزا از قتل آدم کشی فروش اسلحه مواد مخدر بود ولی یه لینک توجه جلب کرد نوشته بود اگه. میخوای پولدار شب کلیک کن روش کلیک کردم عکسم مشخصاتم بالا آمد وحشتناک بود یه گزینه داشت کشته های قبلی روش کلیک کردم صحنه وحشتناک دیدم پدر مادرم بردارم جزو کشته های قبلی بودن توی توضیحات نوشته بود اگه اسمتون توی قرعهکشی در بیاد شما یه باید کسی که گفته میشه بکشین تا5برابر پول در بیارم وگرنه کشته میشن کسایی دیگه که اسمشون توی قرعهکشی درآمد بوکشین یا اونا شما اگه اسم شما در نمیاد نصب پول برداشته میشه و اگه بخوان میتونین در قرعه کشی های دیگه شرکت کنین گذاشتی برنده میشی یعنی پدر مادرم توی شرکت کار نمیکرد و مسابقه میدادن و بردارم بخاطر همین برنده میشد پولدار شدیم و بعد مرد شکه شدم یعنی پدرم مادرم قاتل بودن و بردارم وحشت تمام وجودم فرا گرفته بود و یه پیام روی صفحه ضاحر شد که گفته بود شما در قرعه کشی برنده شدین توی توضیحات گفته بود شما رو لینک کلیک کردین بدون درخواست خودتون توی قرعهکشی شرکت داده شدین چون شما از کسایی هستین که قبلن خواندنش شرکت کردن شما نصف پول میگری ولی این دور رایگان و اسم من توی قرعهکشی در آمد و من باید یکی بکشم ولی باورش برام سخت بود و سریع لپتاب بستم تا دوز هیچی نشد ولی یه پیام آمد که گفته بود شما از سر پیچی از قوانین میمیریند به پیام احمیت ندادم یه روز پای کامپیوتر بودم که یه پیام آمد شما اگه پشت سرت نگاه کنی یه موجود عجیب غریب میبین و میمیریند من از تعریق صفحه لپتاب یه موجود عجیب دیدم خواستم از طریق لپتاب با پلیس تماس بگیریم ولی درسترسی به همه شبکه های اجتماعی قطح شده بود و تنها کاری که میتوانستم کنم اینکه که یه پوشه باز کنم آخرین حرفامو که الان میشنونی بنویسم .
درود و مرسی از وقت که گذاشتی برای بهتر شدن داستان نظری بنویسید و انتقاد کنین با تشکر آریان اسلامفر
نویسنده: آریان اسلامفر
کارگردان: آریان اسلامفر
آیده پرداز: آریان اسلامفر
طراح: آریان
commente man delete shod🙂
یبار پست پاک شد بخاطر کپی رایت متاسفانه