در کنار پارتنرت بهترینها رو واست آرزو دارم همین شکلی که انتخاب کردی در کنار روزمرگیها از داستان مهاجرت تعریف بدی خوبه ولی بیشتر واسمون از داستان مهاجرتت تعریف بده ❤
پدرو مادرت بنده خدا چه حالی دارند با چه مشقتی دخترشون بزرگ کردن و به دانشگاه فرستادن و به موقعیت شاغلی رفتید ولی حالا در کنار پاتنر در یک خونه با چه شرایطی داری زندگی میکنی این آزادی به چه قیمتی واقعا❤؟
الان حس سریال ترکیه ای پیدا کردم که توش آب میبندن تا سریال طولانی بشه😅😂 کو تاه بگی بهتره اینجوری سریع تر تموم میشه حس فضولی ما هم ارضا میشه 😂😂😂 آفرین بهت و امیدوارم موفق باشی، راستی بخاطر حس تهوع که داری شاید بخاطر بارداری باشه 😊
من تو اتریش رفتم کلاس، مثلا آ یک رو کردن دو قسمت ،هر قسمتشو ۳۰۰ یورو گرفتن، ڀ یک هم همینطور ، البته اگر پناهنده باشی و شغلی نداشته باشی خیلی کمتر میدی، اگه هم تو کمپ باشی مجانیه، خلاصه بستگی به شغل و جاش داره ، اینا نسبت به درامد هر شخص پول میگیرن
@@Sanazrahimi ساناز خانم دیروز داشتم با همسرم راجع به مسیری که شما و بسیاری از هممیهنان گرامی دیگرمون رفتهاید و رفتهاند گفتگو میکردم و دقیقاً حرفهایی رو گفتم که شما در ولاگ امروزتون بهش اشاره کردید. اینکه چرا باید پدر و مادر به فرزندشون به چشم مایَـمْـلَک و داراییشون نگاه کنن و نه انسانی که اونها یعنی پدر و مادر فقط واسطهی حضور اون آدم در این دنیا هستند و نه مالک جسم و روح و هستی اون آدم؟! و متأسفانه در ایران کار به جایی میرسه که اینقدر اون فرزند رو محدود میکنن و کنترلهای زیادی رو در زندگی اون فرزند اعمال میکنن که تصمیم میگیره حریم امنش رو به خاطر آزادی ترک کنه و پا در راهی بگذاره که به معنای واقعی کلمه هیچ تصوری از وقایع پیش روی خودش نداشته باشه. به قول زندهیاد «فریدون فرخزاد: وقتی میخواهید به گنجشکی غذا دهید فرار میکند، چرا که میداند آزادی با ارزشتر از نان است.» و خب بسیار ناراحت شدم و حرص خوردم که چرا پدر و مادر ایرانی با فرزندشون اینگونه رفتار میکنند. و آیا نمیدانند که نیازهای فرزند فقط به خور و خواب و تأمین هزینههای مدرسه و دانشگاه و غیره محدود نمیشه؟! از یک جایی به بعد انسان باید در زندگی و کار خودش استقلال داشته باشه و بتونه برای خودش تصمیمگیری کنه و حتی جای زندگی خودش رو تعیین کنه. به نظرم دلیل عقبماندگی بسیاری از جوانهای ایرانی در عرصهی کار و زندگی فردی همین وابستگی بیش از حد دوسویه بین خانواده و فرزند و پیوندهای غیرعقلانی و افراطی عاطفیای است که بین پدر و مادر و فرزندان شکل میگیره و باعث میشه که آدمهای زیادی، به خصوص از متولدین دههی ۶۰ خورشیدی، رو در ایران ببینیم که کمسنوسالترینشون الآن ۳۵-۳۴ سال سن دارند و دیگه در آستانهی 40-سالگیشون هستن و همچنان مجردن و زیر چتر خانواده هستن و خانواده به اینها اجازه نداده یا نمیده و خودشون هم ترسو شدن که برن دنبال بخت و زندگی و قطعاً این استقلال میتونسته و همچنان هم میتونه از این آدمها انسانهای محکمتر و قویتر و موفقتری رو بسازه، چرا که قرار گرفتن انسان در سختی باعث میشه که توانمندیهای بالقوهی آدمی شکوفا بشه و انسان با اندیشیدن در جهت حل مشکلات پیش رو هر روز نسخهی بهتری از خودش رو ارائه کنه، و چه بهتر که اینها با همراهی و همدلی خانواده صورت بگیره تا یه انسان مثل خیلی از جوانان و عزیزان و سرمایههای حقیقی این مرز و بوم، از جمله شما، مجبور نشه به یکباره قید همه چیز رو بزنه و جانبرکف بزنه به دل سیاه (از این نظر میگم سیاه که پر از ابهام و نادانستنیست) ماجراهایی که به هیچ روی در هیچ یک از مراحل زندگیش آموزشی ندیده که مناسب اون شرایط باشه و همه چیز رو ریسک کنه برای نفسکشیدن در هوای آزادی و سر از جاهایی در بیاره که اصلاً در مخیلهش نمیگنجیده و برای رسیدن به آزادی روی زندگی و بود و نبودش قمار کنه. کاری که در نگاه نخست خیلی احمقانه به نظر میرسه اما نه احمقانهتر از کاری که جامعهی مذهبزده و عاری از خردورزیِ ایرانی و متأسفانه به تبعش پدر و مادرهامون با ما کردن. من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد. باری از غُر زدن و نالیدن که بگذریم، به همسرم گفتم که شجاعت و جسارت شما ستودنیه. در خصوص اینکه تصمیم گرفتید که به دلیل پیشگیری از مرور یکبارهی حجم زیادی از ماجرای مهاجرتتون و عدم یادآوری اون مسیر سخت و پُرتنش به صورت کوتاهکوتاه برای ما سخن بگویید به نظر شما احترام میگذارم و هر طور که صلاح میدانید داستانتون را برای ما روایت کنید. قطعاً من هم مثل سایر مخاطبان شما روا ندارم که حال شما به خاطر روایت این داستان پُرآبِچشم بد بشود. از این منظر میگم پُرآبِچشم چرا که انسان با شنیدن قصهها و روایتهای جوانان ایرانی که برای دستیابی به آزادی چه ریسک بزرگی را متحمل میشن «اشک به چشمش» میآید و غصه میخورد، و نه از منظر ترحم به حال شما یا افرادی به مانند شما، چرا که حال شما نه تنها ترحم ندارد، که باید به حال شما غبطه هم خورد که چنین جسارت و شهامتی دارید. بیصبرانه منتظر شنیدن ادامهی داستانتان هستیم. از صمیم قلب برای شما و همسر گرامیتان در تمام مراحل پیشِ رویتان آرزوی تندرستی و سرفرازی و کامیابی دارم. در پایان مایلم سخنم رو با دانه مرواریدی از اقیانوس پهناور ادب پارسی و از حافظ گرامی و بزرگوار به پایان برسانم و این بیت بدرقهی راه شما و تمام فرزندان ایرانزمین باشد، هر کجای این گیتی پهناور که هستید: «آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هـر کـجا هـست خـدایـا بـه سـلامـت دارش»
@@Sanazrahimi ساناز خانم دیروز داشتم با همسرم راجع به مسیری که شما و بسیاری از هممیهنان گرامی دیگرمون رفتهاید و رفتهاند گفتگو میکردم و دقیقاً حرفهایی رو گفتم که شما در ولاگ امروزتون بهش اشاره کردید. اینکه چرا باید پدر و مادر به فرزندشون به چشم مایَـمْـلَک و داراییشون نگاه کنن و نه انسانی که اونها یعنی پدر و مادر فقط واسطهی حضور اون آدم در این دنیا هستند و نه مالک جسم و روح و هستی اون آدم؟! و متأسفانه در ایران کار به جایی میرسه که اینقدر اون فرزند رو محدود میکنن و کنترلهای زیادی رو در زندگی اون فرزند اعمال میکنن که تصمیم میگیره حریم امنش رو به خاطر آزادی ترک کنه و پا در راهی بگذاره که به معنای واقعی کلمه هیچ تصوری از وقایع پیش روی خودش نداشته باشه. به قول زندهیاد «فریدون فرخزاد: وقتی میخواهید به گنجشکی غذا دهید فرار میکند، چرا که میداند آزادی با ارزشتر از نان است.» و خب بسیار ناراحت شدم و حرص خوردم که چرا پدر و مادر ایرانی با فرزندشون اینگونه رفتار میکنند. و آیا نمیدانند که نیازهای فرزند فقط به خور و خواب و تأمین هزینههای مدرسه و دانشگاه و غیره محدود نمیشه؟! از یک جایی به بعد انسان باید در زندگی و کار خودش استقلال داشته باشه و بتونه برای خودش تصمیمگیری کنه و حتی جای زندگی خودش رو تعیین کنه. به نظرم دلیل عقبماندگی بسیاری از جوانهای ایرانی در عرصهی کار و زندگی فردی همین وابستگی بیش از حد دوسویه بین خانواده و فرزند و پیوندهای غیرعقلانی و افراطی عاطفیای است که بین پدر و مادر و فرزندان شکل میگیره و باعث میشه که آدمهای زیادی، به خصوص از متولدین دههی ۶۰ خورشیدی، رو در ایران ببینیم که کمسنوسالترینشون الآن ۳۵-۳۴ سال سن دارند و دیگه در آستانهی ۴۰-سالگیشون هستن و همچنان مجردن و زیر چتر خانواده هستن و خانواده به اینها اجازه نداده یا نمیده و خودشون هم ترسو شدن که برن دنبال بخت و زندگی و قطعاً این استقلال میتونسته و همچنان هم میتونه از این آدمها انسانهای محکمتر و قویتر و موفقتری رو بسازه، چرا که قرار گرفتن انسان در سختی باعث میشه که توانمندیهای بالقوهی آدمی شکوفا بشه و انسان با اندیشیدن در جهت حل مشکلات پیش رو هر روز نسخهی بهتری از خودش رو ارائه کنه، و چه بهتر که اینها با همراهی و همدلی خانواده صورت بگیره تا یه انسان مثل خیلی از جوانان و عزیزان و سرمایههای حقیقی این مرز و بوم، از جمله شما، مجبور نشه به یکباره قید همه چیز رو بزنه و جانبرکف بزنه به دل سیاه (از این نظر میگم سیاه که پر از ابهام و نادانستنیست) ماجراهایی که به هیچ روی در هیچ یک از مراحل زندگیش آموزشی ندیده که مناسب اون شرایط باشه و همه چیز رو ریسک کنه برای نفسکشیدن در هوای آزادی و سر از جاهایی در بیاره که اصلاً در مخیلهش نمیگنجیده و برای رسیدن به آزادی روی زندگی و بود و نبودش قمار کنه. کاری که در نگاه نخست خیلی احمقانه به نظر میرسه اما نه احمقانهتر از کاری که جامعهی مذهبزده و عاری از خردورزیِ ایرانی و متأسفانه به تبعش پدر و مادرهامون با ما کردن. من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد. باری از غُر زدن و نالیدن که بگذریم، به همسرم گفتم که شجاعت و جسارت شما ستودنیه. در خصوص اینکه تصمیم گرفتید که به دلیل پیشگیری از مرور یکبارهی حجم زیادی از ماجرای مهاجرتتون و عدم یادآوری اون مسیر سخت و پُرتنش به صورت کوتاهکوتاه برای ما سخن بگویید به نظر شما احترام میگذارم و هر طور که صلاح میدانید داستانتون را برای ما روایت کنید. قطعاً من هم مثل سایر مخاطبان شما روا ندارم که حال شما به خاطر روایت این داستان پُرآبِچشم بد بشود. از این منظر میگم پُرآبِچشم چرا که انسان با شنیدن قصهها و روایتهای جوانان ایرانی که برای دستیابی به آزادی چه ریسک بزرگی را متحمل میشن «اشک به چشمش» میآید و غصه میخورد، و نه از منظر ترحم به حال شما یا افرادی به مانند شما، چرا که حال شما نه تنها ترحم ندارد، که باید به حال شما غبطه هم خورد که چنین جسارت و شهامتی دارید. بیصبرانه منتظر شنیدن ادامهی داستانتان هستیم. از صمیم قلب برای شما و همسر گرامیتان در تمام مراحل پیشِ رویتان آرزوی تندرستی و سرفرازی و کامیابی دارم. در پایان مایلم سخنم رو با دانه مرواریدی از اقیانوس پهناور ادب پارسی و از حافظ گرامی و بزرگوار به پایان برسانم و این بیت بدرقهی راه شما و تمام فرزندان ایرانزمین باشد، هر کجای این گیتی پهناور که هستید: «آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هـر کـجا هـست خـدایـا بـه سـلامـت دارش»
@@Sanazrahimi ساناز خانم دیروز داشتم با همسرم راجع به مسیری که شما و بسیاری از هممیهنان گرامی دیگرمون رفتهاید و رفتهاند گفتگو میکردم و دقیقاً حرفهایی رو گفتم که شما در ولاگ امروزتون بهش اشاره کردید. اینکه چرا باید پدر و مادر به فرزندشون به چشم مایَـمْـلَک و داراییشون نگاه کنن و نه انسانی که اونها یعنی پدر و مادر فقط واسطهی حضور اون آدم در این دنیا هستند و نه مالک جسم و روح و هستی اون آدم؟! و متأسفانه در ایران کار به جایی میرسه که اینقدر اون فرزند رو محدود میکنن و کنترلهای زیادی رو در زندگی اون فرزند اعمال میکنن که تصمیم میگیره حریم امنش رو به خاطر آزادی ترک کنه و پا در راهی بگذاره که به معنای واقعی کلمه هیچ تصوری از وقایع پیش روی خودش نداشته باشه. به قول زندهیاد «فریدون فرخزاد: وقتی میخواهید به گنجشکی غذا دهید فرار میکند، چرا که میداند آزادی با ارزشتر از نان است.» و خب بسیار ناراحت شدم و حرص خوردم که چرا پدر و مادر ایرانی با فرزندشون اینگونه رفتار میکنند. و آیا نمیدانند که نیازهای فرزند فقط به خور و خواب و تأمین هزینههای مدرسه و دانشگاه و غیره محدود نمیشه؟! از یک جایی به بعد انسان باید در زندگی و کار خودش استقلال داشته باشه و بتونه برای خودش تصمیمگیری کنه و حتی جای زندگی خودش رو تعیین کنه. به نظرم دلیل عقبماندگی بسیاری از جوانهای ایرانی در عرصهی کار و زندگی فردی همین وابستگی بیش از حد دوسویه بین خانواده و فرزند و پیوندهای غیرعقلانی و افراطی عاطفیای است که بین پدر و مادر و فرزندان شکل میگیره و باعث میشه که آدمهای زیادی، به خصوص از متولدین دههی ۶۰ خورشیدی، رو در ایران ببینیم که کمسنوسالترینشون الآن ۳۵-۳۴ سال سن دارند و دیگه در آستانهی ۴۰-سالگیشون هستن و همچنان مجردن و زیر چتر خانواده هستن و خانواده به اینها اجازه نداده یا نمیده و خودشون هم ترسو شدن که برن دنبال بخت و زندگی و قطعاً این استقلال میتونسته و همچنان هم میتونه از این آدمها انسانهای محکمتر و قویتر و موفقتری رو بسازه، چرا که قرار گرفتن انسان در سختی باعث میشه که توانمندیهای بالقوهی آدمی شکوفا بشه و انسان با اندیشیدن در جهت حل مشکلات پیش رو هر روز نسخهی بهتری از خودش رو ارائه کنه، و چه بهتر که اینها با همراهی و همدلی خانواده صورت بگیره تا یه انسان مثل خیلی از جوانان و عزیزان و سرمایههای حقیقی این مرز و بوم، از جمله شما، مجبور نشه به یکباره قید همه چیز رو بزنه و جانبرکف بزنه به دل سیاه (از این نظر میگم سیاه که پر از ابهام و نادانستنیست) ماجراهایی که به هیچ روی در هیچ یک از مراحل زندگیش آموزشی ندیده که مناسب اون شرایط باشه و همه چیز رو ریسک کنه برای نفسکشیدن در هوای آزادی و سر از جاهایی در بیاره که اصلاً در مخیلهش نمیگنجیده و برای رسیدن به آزادی روی زندگی و بود و نبودش قمار کنه. کاری که در نگاه نخست خیلی احمقانه به نظر میرسه اما نه احمقانهتر از کاری که جامعهی مذهبزده و عاری از خردورزیِ ایرانی و متأسفانه به تبعش پدر و مادرهامون با ما کردن. من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد. باری از غُر زدن و نالیدن که بگذریم، به همسرم گفتم که شجاعت و جسارت شما ستودنیه. در خصوص اینکه تصمیم گرفتید که به دلیل پیشگیری از مرور یکبارهی حجم زیادی از ماجرای مهاجرتتون و عدم یادآوری اون مسیر سخت و پُرتنش به صورت کوتاهکوتاه برای ما سخن بگویید به نظر شما احترام میگذارم و هر طور که صلاح میدانید داستانتون را برای ما روایت کنید. قطعاً من هم مثل سایر مخاطبان شما روا ندارم که حال شما به خاطر روایت این داستان پُرآبِچشم بد بشود. از این منظر میگم پُرآبِچشم چرا که انسان با شنیدن قصهها و روایتهای جوانان ایرانی که برای دستیابی به آزادی چه ریسک بزرگی را متحمل میشن «اشک به چشمش» میآید و غصه میخورد، و نه از منظر ترحم به حال شما یا افرادی به مانند شما، چرا که حال شما نه تنها ترحم ندارد، که باید به حال شما غبطه هم خورد که چنین جسارت و شهامتی دارید. بیصبرانه منتظر شنیدن ادامهی داستانتان هستیم. از صمیم قلب برای شما و همسر گرامیتان در تمام مراحل پیشِ رویتان آرزوی تندرستی و سرفرازی و کامیابی دارم. در پایان مایلم سخنم رو با دانه مرواریدی از اقیانوس پهناور ادب پارسی و از حافظ گرامی و بزرگوار به پایان برسانم و این بیت بدرقهی راه شما و تمام فرزندان ایرانزمین باشد، هر کجای این گیتی پهناور که هستید: «آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هـر کـجا هـست خـدایـا بـه سـلامـت دارش»
@@Sanazrahimi ساناز خانم دیروز داشتم با همسرم راجع به مسیری که شما و بسیاری از هممیهنان گرامی دیگرمون رفتهاید و رفتهاند گفتگو میکردم و دقیقاً حرفهایی رو گفتم که شما در ولاگ امروزتون بهش اشاره کردید. اینکه چرا باید پدر و مادر به فرزندشون به چشم مایَـمْـلَک و داراییشون نگاه کنن و نه انسانی یعنی پدر و مادر فقط واسطهی حضور اون آدم در این دنیا هستند و نه مالک جسم و روح و هستی اون آدم؟ و متأسفانه در ایران کار به جایی میرسه اینقدر اون فرزند رو اعمال میکنن که تصمیم میگیره حریم امنش رو به خاطر آزادی ترک کنه و پا در راهی بگذاره که به معنای واقعی کلمه هیچ تصوری از وقایع پیش روی خودش نداشته باشه. به قول زندهیاد «فریدون فرخزاد: وقتی میخواهید به گنجشکی غذا » و خب بسیار ناراحت شدم و حرص خوردم که چرا پدر و مادر ایرانی با فرزندشون اینگونه رفتار میکنند. و آیا نمیدانند که نیازهای فرزند فقط به خور و خواب و تأمین هزینههای مدرسه و دانشگاه و غیره محدود نمیشه؟ از یک جایی به بعد انسان باید در زندگی و کار خودش استقلال داشته باشه و بتونه برای خودش تصمیمگیری کنه و حتی جای زندگی خودش رو تعیین کنه. به نظرم دلیل عقبماندگی بسیاری از جوانهای ایرانی در عرصهی کار و زندگی فردی همین وابستگی بیش از حد دوسویه بین خانواده و فرزند و پیوندهای غیرعقلانی و افراطی عاطفیای است که بین پدر و مادر و فرزندان شکل میگیره و باعث میشه که آدمهای زیادی، به خصوص از متولدین دههی ۶۰ خورشیدی، رو در ایران ببینیم که کمسنوسالترینشون الآن ۳۵-۳۴ سال سن دارند و دیگه در آستانهی ۴۰-سالگیشون هستن و همچنان مجردن و زیر چتر خانواده هستن و خانواده به اینها اجازه نداده یا نمیده و خودشون هم ترسو شدن که برن دنبال بخت و زندگی و قطعاً این استقلال میتونسته و همچنان هم میتونه از این آدمها انسانهای محکمتر و قویتر و موفقتری رو بسازه، چرا که قرار گرفتن انسان در سختی باعث میشه که توانمندیهای بالقوهی آدمی شکوفا بشه و انسان با اندیشیدن در جهت حل مشکلات پیش رو هر روز نسخهی بهتری از خودش رو ارائه کنه، و چه بهتر که اینها با همراهی و همدلی خانواده صورت بگیره تا یه انسان مثل خیلی از جوانان و عزیزان و سرمایههای حقیقی این مرز و بوم، از جمله شما، مجبور نشه به یکباره قید همه چیز رو بزنه و جانبرکف بزنه به دل سیاه (از این نظر میگم سیاه که پر از ابهام و نادانستنیست) ماجراهایی از مراحل زندگیش آموزشی ندیده که مناسب اون شرایط باشه و همه چیز رو ریسک کنه برای نفسکشیدن در هوای آزادی و سر از جاهایی در بیاره که اصلاً در مخیلهش نمیگنجیده و برای رسیدن به آزادی روی زندگی و بود و نبودش قمار کنه. کاری که در نگاه نخست خیلی احمقانه به نظر میرسه اما نه احمقانهتر از کاری که جامعهی مذهبزده و عاری از خردورزیِ ایرانی و متأسفانه به تبعش پدر و مادرهامون با ما کردن. من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد. باری از غُر زدن و نالیدن شجاعت و جسارت شما ستودنیه. در خصوص اینکه تصمیم گرفتید که به دلیل پیشگیری از مرور یکبارهی حجم زیادی از ماجرای مهاجرتتون و عدم یادآوری اون مسیر سخت و پُرتنش به صورت به نظر شما احترام میگذارم و هر طور که صلاح میدانید داستانتون را برای ما روایت کنید. قطعاً من هم مثل سایر مخاطبان شما روا ندارم که حال شما به خاطر روایت این داستان پُرآبِچشم بد بشود. از این منظر میگم پُرآبِچشم چرا که انسان با شنیدن قصهها و روایتهای جوانان ایرانی که برای دستیابی به آزادی چه ریسک بزرگی را متحمل میشن «اشک به چشمش» میآید و غصه میخورد، و نه از منظر ترحم به حال شما یا افرادی به مانند شما، چرا که حال شما نه تنها ترحم ندارد، که باید به حال شما غبطه هم خورد که چنین جسارت و شهامتی دارید. بیصبرانه منتظر شنیدن ادامهی داستانتان هستیم. از صمیم قلب برای شما و همسر گرامیتان در تمام مراحل پیشِ رویتان آرزوی تندرستی و سرفرازی و کامیابی دارم. در پایان مایلم سخنم رو با دانه مرواریدی از اقیانوس پهناور ادب پارسی و از حافظ گرامی و بزرگوار به پایان برسانم و این بیت بدرقهی راه شما و تمام فرزندان ایرانزمین باشد، هر کجای این گیتی پهناور هستید: «آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هـر کـجا هـست خـدایـا بـه سـلامـت دارش»
عزیزم چقد خندیدم من فکرمیکردم فقط خودمم که نسبت به پول بیخیالم یعنی بودم ولی خیلی بیخیال تراز منم هست افرین جرات و جسارتت تحسین برانگیزه نشانه متکی بودنکامل به خود
بانو ساناز خدایش الان آلمان هستی. از این شرایط زندگی که داری آیا این آزادی که آرزوش داشتی ارزشش داره؟که در غربت از صبح تا شب بری کارگری بکنی تا اموراتون بگذره؟
ساناز خانم دیروز داشتم با همسرم راجع به مسیری که شما و بسیاری از هممیهنان گرامی دیگرمون رفتهاید و رفتهاند گفتگو میکردم و دقیقاً حرفهایی رو گفتم که شما در ولاگ امروزتون بهش اشاره کردید. اینکه چرا باید پدر و مادر به فرزندشون به چشم مایَـمْـلَک و داراییشون نگاه کنن و نه انسانی که اونها یعنی پدر و مادر فقط واسطهی حضور اون آدم در این دنیا هستند و نه مالک جسم و روح و هستی اون آدم؟ و متأسفانه در ایران کار به جایی میرسه که اینقدر اون فرزند رو محدود میکنن و کنترلهای زیادی رو در زندگی اون فرزند اعمال میکنن که تصمیم میگیره حریم امنش رو به خاطر آزادی ترک کنه و پا در راهی بگذاره که به معنای واقعی کلمه هیچ تصوری از وقایع پیش روی خودش نداشته باشه. به قول زندهیاد «فریدون فرخزاد: وقتی میخواهید به گنجشکی غذا دهید فرار میکند، چرا که میداند آزادی با ارزشتر از نان است.» و خب بسیار ناراحت شدم و حرص خوردم که چرا پدر و مادر ایرانی با فرزندشون اینگونه رفتار میکنند. و آیا نمیدانند که نیازهای فرزند فقط به خور و خواب و تأمین هزینههای مدرسه و دانشگاه و غیره محدود نمیشه؟ از یک جایی به بعد انسان باید در زندگی و کار خودش استقلال داشته باشه و بتونه برای خودش تصمیمگیری کنه و حتی جای زندگی خودش رو تعیین کنه. به نظرم دلیل عقبماندگی بسیاری از جوانهای ایرانی در عرصهی کار و زندگی فردی همین وابستگی بیش از حد دوسویه بین خانواده و فرزند و پیوندهای غیرعقلانی و افراطی عاطفیای است که بین پدر و مادر و فرزندان شکل میگیره و باعث میشه که آدمهای زیادی، به خصوص از متولدین دههی ۶۰ خورشیدی، رو در ایران ببینیم که کمسنوسالترینشون الآن ۳۵-۳۴ سال سن دارند و دیگه در آستانهی ۴۰-سالگیشون هستن و همچنان مجردن و زیر چتر خانواده هستن و خانواده به اینها اجازه نداده یا نمیده و خودشون هم ترسو شدن که برن دنبال بخت و زندگی و قطعاً این استقلال میتونسته و همچنان هم میتونه از این آدمها انسانهای محکمتر و قویتر و موفقتری رو بسازه، چرا که قرار گرفتن انسان در سختی باعث میشه که توانمندیهای بالقوهی آدمی شکوفا بشه و انسان با اندیشیدن در جهت حل مشکلات پیش رو هر روز نسخهی بهتری از خودش رو ارائه کنه، و چه بهتر که اینها با همراهی و همدلی خانواده صورت بگیره تا یه انسان مثل خیلی از جوانان و عزیزان و سرمایههای حقیقی این مرز و بوم، از جمله شما، مجبور نشه به یکباره قید همه چیز رو بزنه و جانبرکف بزنه به دل سیاه (از این نظر میگم سیاه که پر از ابهام و نادانستنیست) ماجراهایی که به هیچ روی در هیچ یک از مراحل زندگیش آموزشی ندیده که مناسب اون شرایط باشه و همه چیز رو ریسک کنه برای نفسکشیدن در هوای آزادی و سر از جاهایی در بیاره که اصلاً در مخیلهش نمیگنجیده و برای رسیدن به آزادی روی زندگی و بود و نبودش قمار کنه. کاری که در نگاه نخست خیلی احمقانه به نظر میرسه اما نه احمقانهتر از کاری که جامعهی مذهبزده و عاری از خردورزیِ ایرانی و متأسفانه به تبعش پدر و مادرهامون با ما کردن. من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد. باری از غُر زدن و نالیدن که بگذریم، به همسرم گفتم که شجاعت و جسارت شما ستودنیه. در خصوص اینکه تصمیم گرفتید که به دلیل پیشگیری از مرور یکبارهی حجم زیادی از ماجرای مهاجرتتون و عدم یادآوری اون مسیر سخت و پُرتنش به صورت کوتاهکوتاه برای ما سخن بگویید به نظر شما احترام میگذارم و هر طور که صلاح میدانید داستانتون را برای ما روایت کنید. قطعاً من هم مثل سایر مخاطبان شما روا ندارم که حال شما به خاطر روایت این داستان پُرآبِچشم بد بشود. از این منظر میگم پُرآبِچشم چرا که انسان با شنیدن قصهها و روایتهای جوانان ایرانی که برای دستیابی به آزادی چه ریسک بزرگی را متحمل میشن «اشک به چشمش» میآید و غصه میخورد، و نه از منظر ترحم به حال شما یا افرادی به مانند شما، چرا که حال شما نه تنها ترحم ندارد، که باید به حال شما غبطه هم خورد که چنین جسارت و شهامتی دارید. بیصبرانه منتظر شنیدن ادامهی داستانتان هستیم. از صمیم قلب برای شما و همسر گرامیتان در تمام مراحل پیشِ رویتان آرزوی تندرستی و سرفرازی و کامیابی دارم. در پایان مایلم سخنم رو با دانه مرواریدی از اقیانوس پهناور ادب پارسی و از حافظ گرامی و بزرگوار به پایان برسانم و این بیت بدرقهی راه شما و تمام فرزندان ایرانزمین باشد، هر کجای این گیتی پهناور که هستید: «آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هـر کـجا هـست خـدایـا بـه سـلامـت دارش»
از ۳ تا ویدیو قبل شروع کردم به تعریف صفر تا صد داستان مهاجرتم ،پس اگه سوالی براتون پیش اومد اونارو ببینید چون از صفر گفتم همه چیو🎀
دختر قوی موفق با انرژی ❤
مرسی عزیزم🎀🩷
موفق باشی❤
افرین به این همه شجاعت👍👍👍👍👍👍👍👍👍
ممنون✨
واقعا پدر محترمتان این روزها رو میدید که سختگیری کیکرد و گذرنامه رو بهت نمیدادن❤
خلی عالی
Good luck
در کنار پارتنرت بهترینها رو واست آرزو دارم همین شکلی که انتخاب کردی در کنار روزمرگیها از داستان مهاجرت تعریف بدی خوبه ولی بیشتر واسمون از داستان مهاجرتت تعریف بده ❤
ممنون عزیزم حتما 🩷
بیشتر از داستانت بگو ❤
@@ZahraKatimi حتما
میخوام همین امرزوش بگم 🙂↔️
ساناز خانوم هر طور خودتون اوکی هستید ویدئو هارو بزارید به هر حال ما دوست داریم ببینیم وبشنویم❤
@@saeidehtavakkoli7799 ممنون✨
پدرو مادرت بنده خدا چه حالی دارند با چه مشقتی دخترشون بزرگ کردن و به دانشگاه فرستادن و به موقعیت شاغلی رفتید ولی حالا در کنار پاتنر در یک خونه با چه شرایطی داری زندگی میکنی این آزادی به چه قیمتی واقعا❤؟
10:09 بیسکوییت برداشتی نگو ( یا ) بگو ( دارف ایش)یا مثلا( کان ایش) ❤
@@NazaninGolmohamadi-pc4vt چه خوب نمی دونستم🤭آخه فعلا زبانم اوکی نشده ✨
🎉🎉🎉
❤
الان حس سریال ترکیه ای پیدا کردم که توش آب میبندن تا سریال طولانی بشه😅😂 کو تاه بگی بهتره اینجوری سریع تر تموم میشه حس فضولی ما هم ارضا میشه 😂😂😂 آفرین بهت و امیدوارم موفق باشی، راستی بخاطر حس تهوع که داری شاید بخاطر بارداری باشه 😊
@@rezataslimi_edu آخه میخوام با جزئیات بگم و طولانیه راه من بخاطر همون جذابه😂
نه باردار نیستم خداروشکر🤭
@Sanazrahimi همین که تعریف میکنی آفرین و دمت گرم
@ ممنون کلی🎀
تمام استرس هاتو درک میکنم و حسشون کردم تجربشون کردم
@@minapoortadayon-bt5ew 🥲🥲
❤❤❤❤❤❤❤
بانو ساناز گرامی این حالت تهوع احتمال نشانه های بارداری شما هستش؟❤😅
نه خوشبختانه اون نیست🫠
توی پاساژ صندق امانات هس، میتونی کاپشن و کل وسایلتو داخلش بذاری و سبک بگردی
مرسی عزیزم اینبار شاید اینکارو کردم🎀
هزینه کلاس زبان تو خود آلمان چقدره؟
@@nazanind7622 بستگی به مکانش داره
اما فک کنم تقریبا ترمی ۲۰۰ یورو
هیچی رایگانه براشون
من تو اتریش رفتم کلاس، مثلا آ یک رو کردن دو قسمت ،هر قسمتشو ۳۰۰ یورو گرفتن، ڀ یک هم همینطور ، البته اگر پناهنده باشی و شغلی نداشته باشی خیلی کمتر میدی، اگه هم تو کمپ باشی مجانیه، خلاصه بستگی به شغل و جاش داره ، اینا نسبت به درامد هر شخص پول میگیرن
چرا ازایران قانونی نیومدی بیرون؟
@@rahamanesh9981 نشد
از سه ویدیوی قبلشروع کردم به گفتن داستان مهاجرتم ببینید میفهمید چرا🥺
فک کنم به همراه اون افرادی که منتظر رسیدن شما بودن رفتید و رسیدید به آکسارای و شما با تعجب به اطراف نگاه میکردید.
@@payandehiranjavidshah6490 با همونا بودم خب😕
@@Sanazrahimi
ساناز خانم دیروز داشتم با همسرم راجع به مسیری که شما و بسیاری از هممیهنان گرامی دیگرمون رفتهاید و رفتهاند گفتگو میکردم و دقیقاً حرفهایی رو گفتم که شما در ولاگ امروزتون بهش اشاره کردید.
اینکه چرا باید پدر و مادر به فرزندشون به چشم مایَـمْـلَک و داراییشون نگاه کنن و نه انسانی که اونها یعنی پدر و مادر فقط واسطهی حضور اون آدم در این دنیا هستند و نه مالک جسم و روح و هستی اون آدم؟! و متأسفانه در ایران کار به جایی میرسه که اینقدر اون فرزند رو محدود میکنن و کنترلهای زیادی رو در زندگی اون فرزند اعمال میکنن که تصمیم میگیره حریم امنش رو به خاطر آزادی ترک کنه و پا در راهی بگذاره که به معنای واقعی کلمه هیچ تصوری از وقایع پیش روی خودش نداشته باشه.
به قول زندهیاد «فریدون فرخزاد: وقتی میخواهید به گنجشکی غذا دهید فرار میکند، چرا که میداند آزادی با ارزشتر از نان است.»
و خب بسیار ناراحت شدم و حرص خوردم که چرا پدر و مادر ایرانی با فرزندشون اینگونه رفتار میکنند. و آیا نمیدانند که نیازهای فرزند فقط به خور و خواب و تأمین هزینههای مدرسه و دانشگاه و غیره محدود نمیشه؟! از یک جایی به بعد انسان باید در زندگی و کار خودش استقلال داشته باشه و بتونه برای خودش تصمیمگیری کنه و حتی جای زندگی خودش رو تعیین کنه. به نظرم دلیل عقبماندگی بسیاری از جوانهای ایرانی در عرصهی کار و زندگی فردی همین وابستگی بیش از حد دوسویه بین خانواده و فرزند و پیوندهای غیرعقلانی و افراطی عاطفیای است که بین پدر و مادر و فرزندان شکل میگیره و باعث میشه که آدمهای زیادی، به خصوص از متولدین دههی ۶۰ خورشیدی، رو در ایران ببینیم که کمسنوسالترینشون الآن ۳۵-۳۴ سال سن دارند و دیگه در آستانهی 40-سالگیشون هستن و همچنان مجردن و زیر چتر خانواده هستن و خانواده به اینها اجازه نداده یا نمیده و خودشون هم ترسو شدن که برن دنبال بخت و زندگی و قطعاً این استقلال میتونسته و همچنان هم میتونه از این آدمها انسانهای محکمتر و قویتر و موفقتری رو بسازه، چرا که قرار گرفتن انسان در سختی باعث میشه که توانمندیهای بالقوهی آدمی شکوفا بشه و انسان با اندیشیدن در جهت حل مشکلات پیش رو هر روز نسخهی بهتری از خودش رو ارائه کنه، و چه بهتر که اینها با همراهی و همدلی خانواده صورت بگیره تا یه انسان مثل خیلی از جوانان و عزیزان و سرمایههای حقیقی این مرز و بوم، از جمله شما، مجبور نشه به یکباره قید همه چیز رو بزنه و جانبرکف بزنه به دل سیاه (از این نظر میگم سیاه که پر از ابهام و نادانستنیست) ماجراهایی که به هیچ روی در هیچ یک از مراحل زندگیش آموزشی ندیده که مناسب اون شرایط باشه و همه چیز رو ریسک کنه برای نفسکشیدن در هوای آزادی و سر از جاهایی در بیاره که اصلاً در مخیلهش نمیگنجیده و برای رسیدن به آزادی روی زندگی و بود و نبودش قمار کنه. کاری که در نگاه نخست خیلی احمقانه به نظر میرسه اما نه احمقانهتر از کاری که جامعهی مذهبزده و عاری از خردورزیِ ایرانی و متأسفانه به تبعش پدر و مادرهامون با ما کردن. من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد.
باری از غُر زدن و نالیدن که بگذریم، به همسرم گفتم که شجاعت و جسارت شما ستودنیه.
در خصوص اینکه تصمیم گرفتید که به دلیل پیشگیری از مرور یکبارهی حجم زیادی از ماجرای مهاجرتتون و عدم یادآوری اون مسیر سخت و پُرتنش به صورت کوتاهکوتاه برای ما سخن بگویید به نظر شما احترام میگذارم و هر طور که صلاح میدانید داستانتون را برای ما روایت کنید. قطعاً من هم مثل سایر مخاطبان شما روا ندارم که حال شما به خاطر روایت این داستان پُرآبِچشم بد بشود. از این منظر میگم پُرآبِچشم چرا که انسان با شنیدن قصهها و روایتهای جوانان ایرانی که برای دستیابی به آزادی چه ریسک بزرگی را متحمل میشن «اشک به چشمش» میآید و غصه میخورد، و نه از منظر ترحم به حال شما یا افرادی به مانند شما، چرا که حال شما نه تنها ترحم ندارد، که باید به حال شما غبطه هم خورد که چنین جسارت و شهامتی دارید.
بیصبرانه منتظر شنیدن ادامهی داستانتان هستیم.
از صمیم قلب برای شما و همسر گرامیتان در تمام مراحل پیشِ رویتان آرزوی تندرستی و سرفرازی و کامیابی دارم.
در پایان مایلم سخنم رو با دانه مرواریدی از اقیانوس پهناور ادب پارسی و از حافظ گرامی و بزرگوار به پایان برسانم و این بیت بدرقهی راه شما و تمام فرزندان ایرانزمین باشد، هر کجای این گیتی پهناور که هستید:
«آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هـر کـجا هـست خـدایـا بـه سـلامـت دارش»
@@Sanazrahimi ساناز خانم دیروز داشتم با همسرم راجع به مسیری که شما و بسیاری از هممیهنان گرامی دیگرمون رفتهاید و رفتهاند گفتگو میکردم و دقیقاً حرفهایی رو گفتم که شما در ولاگ امروزتون بهش اشاره کردید.
اینکه چرا باید پدر و مادر به فرزندشون به چشم مایَـمْـلَک و داراییشون نگاه کنن و نه انسانی که اونها یعنی پدر و مادر فقط واسطهی حضور اون آدم در این دنیا هستند و نه مالک جسم و روح و هستی اون آدم؟! و متأسفانه در ایران کار به جایی میرسه که اینقدر اون فرزند رو محدود میکنن و کنترلهای زیادی رو در زندگی اون فرزند اعمال میکنن که تصمیم میگیره حریم امنش رو به خاطر آزادی ترک کنه و پا در راهی بگذاره که به معنای واقعی کلمه هیچ تصوری از وقایع پیش روی خودش نداشته باشه.
به قول زندهیاد «فریدون فرخزاد: وقتی میخواهید به گنجشکی غذا دهید فرار میکند، چرا که میداند آزادی با ارزشتر از نان است.»
و خب بسیار ناراحت شدم و حرص خوردم که چرا پدر و مادر ایرانی با فرزندشون اینگونه رفتار میکنند. و آیا نمیدانند که نیازهای فرزند فقط به خور و خواب و تأمین هزینههای مدرسه و دانشگاه و غیره محدود نمیشه؟! از یک جایی به بعد انسان باید در زندگی و کار خودش استقلال داشته باشه و بتونه برای خودش تصمیمگیری کنه و حتی جای زندگی خودش رو تعیین کنه. به نظرم دلیل عقبماندگی بسیاری از جوانهای ایرانی در عرصهی کار و زندگی فردی همین وابستگی بیش از حد دوسویه بین خانواده و فرزند و پیوندهای غیرعقلانی و افراطی عاطفیای است که بین پدر و مادر و فرزندان شکل میگیره و باعث میشه که آدمهای زیادی، به خصوص از متولدین دههی ۶۰ خورشیدی، رو در ایران ببینیم که کمسنوسالترینشون الآن ۳۵-۳۴ سال سن دارند و دیگه در آستانهی ۴۰-سالگیشون هستن و همچنان مجردن و زیر چتر خانواده هستن و خانواده به اینها اجازه نداده یا نمیده و خودشون هم ترسو شدن که برن دنبال بخت و زندگی و قطعاً این استقلال میتونسته و همچنان هم میتونه از این آدمها انسانهای محکمتر و قویتر و موفقتری رو بسازه، چرا که قرار گرفتن انسان در سختی باعث میشه که توانمندیهای بالقوهی آدمی شکوفا بشه و انسان با اندیشیدن در جهت حل مشکلات پیش رو هر روز نسخهی بهتری از خودش رو ارائه کنه، و چه بهتر که اینها با همراهی و همدلی خانواده صورت بگیره تا یه انسان مثل خیلی از جوانان و عزیزان و سرمایههای حقیقی این مرز و بوم، از جمله شما، مجبور نشه به یکباره قید همه چیز رو بزنه و جانبرکف بزنه به دل سیاه (از این نظر میگم سیاه که پر از ابهام و نادانستنیست) ماجراهایی که به هیچ روی در هیچ یک از مراحل زندگیش آموزشی ندیده که مناسب اون شرایط باشه و همه چیز رو ریسک کنه برای نفسکشیدن در هوای آزادی و سر از جاهایی در بیاره که اصلاً در مخیلهش نمیگنجیده و برای رسیدن به آزادی روی زندگی و بود و نبودش قمار کنه. کاری که در نگاه نخست خیلی احمقانه به نظر میرسه اما نه احمقانهتر از کاری که جامعهی مذهبزده و عاری از خردورزیِ ایرانی و متأسفانه به تبعش پدر و مادرهامون با ما کردن. من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد.
باری از غُر زدن و نالیدن که بگذریم، به همسرم گفتم که شجاعت و جسارت شما ستودنیه.
در خصوص اینکه تصمیم گرفتید که به دلیل پیشگیری از مرور یکبارهی حجم زیادی از ماجرای مهاجرتتون و عدم یادآوری اون مسیر سخت و پُرتنش به صورت کوتاهکوتاه برای ما سخن بگویید به نظر شما احترام میگذارم و هر طور که صلاح میدانید داستانتون را برای ما روایت کنید. قطعاً من هم مثل سایر مخاطبان شما روا ندارم که حال شما به خاطر روایت این داستان پُرآبِچشم بد بشود. از این منظر میگم پُرآبِچشم چرا که انسان با شنیدن قصهها و روایتهای جوانان ایرانی که برای دستیابی به آزادی چه ریسک بزرگی را متحمل میشن «اشک به چشمش» میآید و غصه میخورد، و نه از منظر ترحم به حال شما یا افرادی به مانند شما، چرا که حال شما نه تنها ترحم ندارد، که باید به حال شما غبطه هم خورد که چنین جسارت و شهامتی دارید.
بیصبرانه منتظر شنیدن ادامهی داستانتان هستیم.
از صمیم قلب برای شما و همسر گرامیتان در تمام مراحل پیشِ رویتان آرزوی تندرستی و سرفرازی و کامیابی دارم.
در پایان مایلم سخنم رو با دانه مرواریدی از اقیانوس پهناور ادب پارسی و از حافظ گرامی و بزرگوار به پایان برسانم و این بیت بدرقهی راه شما و تمام فرزندان ایرانزمین باشد، هر کجای این گیتی پهناور که هستید:
«آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هـر کـجا هـست خـدایـا بـه سـلامـت دارش»
@@Sanazrahimi ساناز خانم دیروز داشتم با همسرم راجع به مسیری که شما و بسیاری از هممیهنان گرامی دیگرمون رفتهاید و رفتهاند گفتگو میکردم و دقیقاً حرفهایی رو گفتم که شما در ولاگ امروزتون بهش اشاره کردید.
اینکه چرا باید پدر و مادر به فرزندشون به چشم مایَـمْـلَک و داراییشون نگاه کنن و نه انسانی که اونها یعنی پدر و مادر فقط واسطهی حضور اون آدم در این دنیا هستند و نه مالک جسم و روح و هستی اون آدم؟! و متأسفانه در ایران کار به جایی میرسه که اینقدر اون فرزند رو محدود میکنن و کنترلهای زیادی رو در زندگی اون فرزند اعمال میکنن که تصمیم میگیره حریم امنش رو به خاطر آزادی ترک کنه و پا در راهی بگذاره که به معنای واقعی کلمه هیچ تصوری از وقایع پیش روی خودش نداشته باشه.
به قول زندهیاد «فریدون فرخزاد: وقتی میخواهید به گنجشکی غذا دهید فرار میکند، چرا که میداند آزادی با ارزشتر از نان است.»
و خب بسیار ناراحت شدم و حرص خوردم که چرا پدر و مادر ایرانی با فرزندشون اینگونه رفتار میکنند. و آیا نمیدانند که نیازهای فرزند فقط به خور و خواب و تأمین هزینههای مدرسه و دانشگاه و غیره محدود نمیشه؟! از یک جایی به بعد انسان باید در زندگی و کار خودش استقلال داشته باشه و بتونه برای خودش تصمیمگیری کنه و حتی جای زندگی خودش رو تعیین کنه. به نظرم دلیل عقبماندگی بسیاری از جوانهای ایرانی در عرصهی کار و زندگی فردی همین وابستگی بیش از حد دوسویه بین خانواده و فرزند و پیوندهای غیرعقلانی و افراطی عاطفیای است که بین پدر و مادر و فرزندان شکل میگیره و باعث میشه که آدمهای زیادی، به خصوص از متولدین دههی ۶۰ خورشیدی، رو در ایران ببینیم که کمسنوسالترینشون الآن ۳۵-۳۴ سال سن دارند و دیگه در آستانهی ۴۰-سالگیشون هستن و همچنان مجردن و زیر چتر خانواده هستن و خانواده به اینها اجازه نداده یا نمیده و خودشون هم ترسو شدن که برن دنبال بخت و زندگی و قطعاً این استقلال میتونسته و همچنان هم میتونه از این آدمها انسانهای محکمتر و قویتر و موفقتری رو بسازه، چرا که قرار گرفتن انسان در سختی باعث میشه که توانمندیهای بالقوهی آدمی شکوفا بشه و انسان با اندیشیدن در جهت حل مشکلات پیش رو هر روز نسخهی بهتری از خودش رو ارائه کنه، و چه بهتر که اینها با همراهی و همدلی خانواده صورت بگیره تا یه انسان مثل خیلی از جوانان و عزیزان و سرمایههای حقیقی این مرز و بوم، از جمله شما، مجبور نشه به یکباره قید همه چیز رو بزنه و جانبرکف بزنه به دل سیاه (از این نظر میگم سیاه که پر از ابهام و نادانستنیست) ماجراهایی که به هیچ روی در هیچ یک از مراحل زندگیش آموزشی ندیده که مناسب اون شرایط باشه و همه چیز رو ریسک کنه برای نفسکشیدن در هوای آزادی و سر از جاهایی در بیاره که اصلاً در مخیلهش نمیگنجیده و برای رسیدن به آزادی روی زندگی و بود و نبودش قمار کنه. کاری که در نگاه نخست خیلی احمقانه به نظر میرسه اما نه احمقانهتر از کاری که جامعهی مذهبزده و عاری از خردورزیِ ایرانی و متأسفانه به تبعش پدر و مادرهامون با ما کردن. من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد.
باری از غُر زدن و نالیدن که بگذریم، به همسرم گفتم که شجاعت و جسارت شما ستودنیه.
در خصوص اینکه تصمیم گرفتید که به دلیل پیشگیری از مرور یکبارهی حجم زیادی از ماجرای مهاجرتتون و عدم یادآوری اون مسیر سخت و پُرتنش به صورت کوتاهکوتاه برای ما سخن بگویید به نظر شما احترام میگذارم و هر طور که صلاح میدانید داستانتون را برای ما روایت کنید. قطعاً من هم مثل سایر مخاطبان شما روا ندارم که حال شما به خاطر روایت این داستان پُرآبِچشم بد بشود. از این منظر میگم پُرآبِچشم چرا که انسان با شنیدن قصهها و روایتهای جوانان ایرانی که برای دستیابی به آزادی چه ریسک بزرگی را متحمل میشن «اشک به چشمش» میآید و غصه میخورد، و نه از منظر ترحم به حال شما یا افرادی به مانند شما، چرا که حال شما نه تنها ترحم ندارد، که باید به حال شما غبطه هم خورد که چنین جسارت و شهامتی دارید.
بیصبرانه منتظر شنیدن ادامهی داستانتان هستیم.
از صمیم قلب برای شما و همسر گرامیتان در تمام مراحل پیشِ رویتان آرزوی تندرستی و سرفرازی و کامیابی دارم.
در پایان مایلم سخنم رو با دانه مرواریدی از اقیانوس پهناور ادب پارسی و از حافظ گرامی و بزرگوار به پایان برسانم و این بیت بدرقهی راه شما و تمام فرزندان ایرانزمین باشد، هر کجای این گیتی پهناور که هستید:
«آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هـر کـجا هـست خـدایـا بـه سـلامـت دارش»
@@Sanazrahimi ساناز خانم دیروز داشتم با همسرم راجع به مسیری که شما و بسیاری از هممیهنان گرامی دیگرمون رفتهاید و رفتهاند گفتگو میکردم و دقیقاً حرفهایی رو گفتم که شما در ولاگ امروزتون بهش اشاره کردید.
اینکه چرا باید پدر و مادر به فرزندشون به چشم مایَـمْـلَک و داراییشون نگاه کنن و نه انسانی یعنی پدر و مادر فقط واسطهی حضور اون آدم در این دنیا هستند و نه مالک جسم و روح و هستی اون آدم؟ و متأسفانه در ایران کار به جایی میرسه اینقدر اون فرزند رو اعمال میکنن که تصمیم میگیره حریم امنش رو به خاطر آزادی ترک کنه و پا در راهی بگذاره که به معنای واقعی کلمه هیچ تصوری از وقایع پیش روی خودش نداشته باشه.
به قول زندهیاد «فریدون فرخزاد: وقتی میخواهید به گنجشکی غذا »
و خب بسیار ناراحت شدم و حرص خوردم که چرا پدر و مادر ایرانی با فرزندشون اینگونه رفتار میکنند. و آیا نمیدانند که نیازهای فرزند فقط به خور و خواب و تأمین هزینههای مدرسه و دانشگاه و غیره محدود نمیشه؟ از یک جایی به بعد انسان باید در زندگی و کار خودش استقلال داشته باشه و بتونه برای خودش تصمیمگیری کنه و حتی جای زندگی خودش رو تعیین کنه. به نظرم دلیل عقبماندگی بسیاری از جوانهای ایرانی در عرصهی کار و زندگی فردی همین وابستگی بیش از حد دوسویه بین خانواده و فرزند و پیوندهای غیرعقلانی و افراطی عاطفیای است که بین پدر و مادر و فرزندان شکل میگیره و باعث میشه که آدمهای زیادی، به خصوص از متولدین دههی ۶۰ خورشیدی، رو در ایران ببینیم که کمسنوسالترینشون الآن ۳۵-۳۴ سال سن دارند و دیگه در آستانهی ۴۰-سالگیشون هستن و همچنان مجردن و زیر چتر خانواده هستن و خانواده به اینها اجازه نداده یا نمیده و خودشون هم ترسو شدن که برن دنبال بخت و زندگی و قطعاً این استقلال میتونسته و همچنان هم میتونه از این آدمها انسانهای محکمتر و قویتر و موفقتری رو بسازه، چرا که قرار گرفتن انسان در سختی باعث میشه که توانمندیهای بالقوهی آدمی شکوفا بشه و انسان با اندیشیدن در جهت حل مشکلات پیش رو هر روز نسخهی بهتری از خودش رو ارائه کنه، و چه بهتر که اینها با همراهی و همدلی خانواده صورت بگیره تا یه انسان مثل خیلی از جوانان و عزیزان و سرمایههای حقیقی این مرز و بوم، از جمله شما، مجبور نشه به یکباره قید همه چیز رو بزنه و جانبرکف بزنه به دل سیاه (از این نظر میگم سیاه که پر از ابهام و نادانستنیست) ماجراهایی از مراحل زندگیش آموزشی ندیده که مناسب اون شرایط باشه و همه چیز رو ریسک کنه برای نفسکشیدن در هوای آزادی و سر از جاهایی در بیاره که اصلاً در مخیلهش نمیگنجیده و برای رسیدن به آزادی روی زندگی و بود و نبودش قمار کنه. کاری که در نگاه نخست خیلی احمقانه به نظر میرسه اما نه احمقانهتر از کاری که جامعهی مذهبزده و عاری از خردورزیِ ایرانی و متأسفانه به تبعش پدر و مادرهامون با ما کردن. من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد.
باری از غُر زدن و نالیدن شجاعت و جسارت شما ستودنیه.
در خصوص اینکه تصمیم گرفتید که به دلیل پیشگیری از مرور یکبارهی حجم زیادی از ماجرای مهاجرتتون و عدم یادآوری اون مسیر سخت و پُرتنش به صورت به نظر شما احترام میگذارم و هر طور که صلاح میدانید داستانتون را برای ما روایت کنید. قطعاً من هم مثل سایر مخاطبان شما روا ندارم که حال شما به خاطر روایت این داستان پُرآبِچشم بد بشود. از این منظر میگم پُرآبِچشم چرا که انسان با شنیدن قصهها و روایتهای جوانان ایرانی که برای دستیابی به آزادی چه ریسک بزرگی را متحمل میشن «اشک به چشمش» میآید و غصه میخورد، و نه از منظر ترحم به حال شما یا افرادی به مانند شما، چرا که حال شما نه تنها ترحم ندارد، که باید به حال شما غبطه هم خورد که چنین جسارت و شهامتی دارید.
بیصبرانه منتظر شنیدن ادامهی داستانتان هستیم.
از صمیم قلب برای شما و همسر گرامیتان در تمام مراحل پیشِ رویتان آرزوی تندرستی و سرفرازی و کامیابی دارم.
در پایان مایلم سخنم رو با دانه مرواریدی از اقیانوس پهناور ادب پارسی و از حافظ گرامی و بزرگوار به پایان برسانم و این بیت بدرقهی راه شما و تمام فرزندان ایرانزمین باشد، هر کجای این گیتی پهناور هستید:
«آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هـر کـجا هـست خـدایـا بـه سـلامـت دارش»
-7:11 من که گفتم ،دوستی خانواده امثال ما دوستی خاله خرسه هست. در حالی که به ظاهر داریم زندگی میکنیم ولی حق انتخاب نداریم
🥺🥺
درود.قاچاقبر چطوری پیداکردی.یکی ازاینجارفته بود قاچاقبر پولشو خورد
@@rahamanesh9981 من داستان زیاد دارم ویدیوهای بعد همه رومیگم 😰
۲۰ تا۳۰ دقیقه خوبه عزیزم
6:57 والا چرا آدم گوشت خام بخوره. این گوشت و پیاز رو باید تفت داد بعد با نون خورد. اینجوری خام قیافش به خوشمزه نمیخوره
@@nazanind7622 نه فکر کنم معده ی آدم پر بشه از کرم🪱🤢
عزیزم چقد خندیدم من فکرمیکردم فقط خودمم که نسبت به پول بیخیالم یعنی بودم ولی خیلی بیخیال تراز منم هست افرین جرات و جسارتت تحسین برانگیزه نشانه متکی بودنکامل به خود
@@minapoortadayon-bt5ew مرسی عزیزم
خام بودم نمی دونستم 🙂
بانو ساناز خدایش الان آلمان هستی. از این شرایط زندگی که داری آیا این آزادی که آرزوش داشتی ارزشش داره؟که در غربت از صبح تا شب بری کارگری بکنی تا اموراتون بگذره؟
ساناز خانم دیروز داشتم با همسرم راجع به مسیری که شما و بسیاری از هممیهنان گرامی دیگرمون رفتهاید و رفتهاند گفتگو میکردم و دقیقاً حرفهایی رو گفتم که شما در ولاگ امروزتون بهش اشاره کردید.
اینکه چرا باید پدر و مادر به فرزندشون به چشم مایَـمْـلَک و داراییشون نگاه کنن و نه انسانی که اونها یعنی پدر و مادر فقط واسطهی حضور اون آدم در این دنیا هستند و نه مالک جسم و روح و هستی اون آدم؟ و متأسفانه در ایران کار به جایی میرسه که اینقدر اون فرزند رو محدود میکنن و کنترلهای زیادی رو در زندگی اون فرزند اعمال میکنن که تصمیم میگیره حریم امنش رو به خاطر آزادی ترک کنه و پا در راهی بگذاره که به معنای واقعی کلمه هیچ تصوری از وقایع پیش روی خودش نداشته باشه.
به قول زندهیاد «فریدون فرخزاد: وقتی میخواهید به گنجشکی غذا دهید فرار میکند، چرا که میداند آزادی با ارزشتر از نان است.»
و خب بسیار ناراحت شدم و حرص خوردم که چرا پدر و مادر ایرانی با فرزندشون اینگونه رفتار میکنند. و آیا نمیدانند که نیازهای فرزند فقط به خور و خواب و تأمین هزینههای مدرسه و دانشگاه و غیره محدود نمیشه؟ از یک جایی به بعد انسان باید در زندگی و کار خودش استقلال داشته باشه و بتونه برای خودش تصمیمگیری کنه و حتی جای زندگی خودش رو تعیین کنه. به نظرم دلیل عقبماندگی بسیاری از جوانهای ایرانی در عرصهی کار و زندگی فردی همین وابستگی بیش از حد دوسویه بین خانواده و فرزند و پیوندهای غیرعقلانی و افراطی عاطفیای است که بین پدر و مادر و فرزندان شکل میگیره و باعث میشه که آدمهای زیادی، به خصوص از متولدین دههی ۶۰ خورشیدی، رو در ایران ببینیم که کمسنوسالترینشون الآن ۳۵-۳۴ سال سن دارند و دیگه در آستانهی ۴۰-سالگیشون هستن و همچنان مجردن و زیر چتر خانواده هستن و خانواده به اینها اجازه نداده یا نمیده و خودشون هم ترسو شدن که برن دنبال بخت و زندگی و قطعاً این استقلال میتونسته و همچنان هم میتونه از این آدمها انسانهای محکمتر و قویتر و موفقتری رو بسازه، چرا که قرار گرفتن انسان در سختی باعث میشه که توانمندیهای بالقوهی آدمی شکوفا بشه و انسان با اندیشیدن در جهت حل مشکلات پیش رو هر روز نسخهی بهتری از خودش رو ارائه کنه، و چه بهتر که اینها با همراهی و همدلی خانواده صورت بگیره تا یه انسان مثل خیلی از جوانان و عزیزان و سرمایههای حقیقی این مرز و بوم، از جمله شما، مجبور نشه به یکباره قید همه چیز رو بزنه و جانبرکف بزنه به دل سیاه (از این نظر میگم سیاه که پر از ابهام و نادانستنیست) ماجراهایی که به هیچ روی در هیچ یک از مراحل زندگیش آموزشی ندیده که مناسب اون شرایط باشه و همه چیز رو ریسک کنه برای نفسکشیدن در هوای آزادی و سر از جاهایی در بیاره که اصلاً در مخیلهش نمیگنجیده و برای رسیدن به آزادی روی زندگی و بود و نبودش قمار کنه. کاری که در نگاه نخست خیلی احمقانه به نظر میرسه اما نه احمقانهتر از کاری که جامعهی مذهبزده و عاری از خردورزیِ ایرانی و متأسفانه به تبعش پدر و مادرهامون با ما کردن. من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد.
باری از غُر زدن و نالیدن که بگذریم، به همسرم گفتم که شجاعت و جسارت شما ستودنیه.
در خصوص اینکه تصمیم گرفتید که به دلیل پیشگیری از مرور یکبارهی حجم زیادی از ماجرای مهاجرتتون و عدم یادآوری اون مسیر سخت و پُرتنش به صورت کوتاهکوتاه برای ما سخن بگویید به نظر شما احترام میگذارم و هر طور که صلاح میدانید داستانتون را برای ما روایت کنید. قطعاً من هم مثل سایر مخاطبان شما روا ندارم که حال شما به خاطر روایت این داستان پُرآبِچشم بد بشود. از این منظر میگم پُرآبِچشم چرا که انسان با شنیدن قصهها و روایتهای جوانان ایرانی که برای دستیابی به آزادی چه ریسک بزرگی را متحمل میشن «اشک به چشمش» میآید و غصه میخورد، و نه از منظر ترحم به حال شما یا افرادی به مانند شما، چرا که حال شما نه تنها ترحم ندارد، که باید به حال شما غبطه هم خورد که چنین جسارت و شهامتی دارید.
بیصبرانه منتظر شنیدن ادامهی داستانتان هستیم.
از صمیم قلب برای شما و همسر گرامیتان در تمام مراحل پیشِ رویتان آرزوی تندرستی و سرفرازی و کامیابی دارم.
در پایان مایلم سخنم رو با دانه مرواریدی از اقیانوس پهناور ادب پارسی و از حافظ گرامی و بزرگوار به پایان برسانم و این بیت بدرقهی راه شما و تمام فرزندان ایرانزمین باشد، هر کجای این گیتی پهناور که هستید:
«آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هـر کـجا هـست خـدایـا بـه سـلامـت دارش»
ممنون واقعا برای این متن پر انرژی و مثبت ،قلبم اکلیلی شد 🥹 و سپاسگذارم که این همه وقت گذاشتین و تایپ کردین ،قطعا خیلی برام با ارزشه✨🎀
خیلی ناراحت کننده بود
❤❤❤