این قصه و حال و هواش. منو میبره پیشه بابام یعنی عجیبه این احساسی که نمیشه توصیفش کرد زمان زود گذشته اونا پیر شدن ولی این باور که اصلا واسم واقعی نیست چون من هنوز از بچگیام جدا نشدم و نمیخوام جدا شم پر عشق پر لحظه هایی که بخاطر اونا بی دغدغه میگذشت و ما هیچ حالیمون نبود یعنی چی کاش میشد بیشتر بیشتر احساس کنیم هنوز نمیدونم این بودنِ یعنی چی رفتنا یعنی چی هنوز پر از سوال واسم بودنم ولی اگه همه چیز داره تغییر میکنه و کرده فقط و فقط یک حقیقت که واسم همیشه بی تِغییر مونده اونم خود خداست روز به روز عاشق تر روز به روز پر مهر تر داره میگه بیا عظم سوی ما کن
بسیار عالی
صدای راوی عوض شده !!! صدای و لحن داستان های قبل خیلی بهتر بود
این قصه و حال و هواش. منو میبره پیشه بابام یعنی عجیبه این احساسی که نمیشه توصیفش کرد زمان زود گذشته اونا پیر شدن ولی این باور که اصلا واسم واقعی نیست چون من هنوز از بچگیام جدا نشدم و نمیخوام جدا شم
پر عشق پر لحظه هایی که بخاطر اونا بی دغدغه میگذشت و ما هیچ حالیمون نبود یعنی چی
کاش میشد بیشتر بیشتر احساس کنیم هنوز نمیدونم این بودنِ یعنی چی رفتنا یعنی چی
هنوز پر از سوال واسم بودنم ولی اگه همه چیز داره تغییر میکنه و کرده فقط و فقط یک حقیقت که واسم همیشه بی تِغییر مونده اونم خود خداست روز به روز عاشق تر روز به روز پر مهر تر داره میگه بیا عظم سوی ما کن
من فکر میکردم این حاکم شهر بالاخره کاری هم برای دوست خارکنش انجام میده که از مشقت کار سختش رها بشه. ولی تا آخر داستان اینطور نشد.
يه بار هم نرفت به درويش بيچاره سر بزنه!! همش درويش بيچاره ميرفت دنبالش ميگشت