18:52 شگفت انگیز ...بی نهایت آشنا... تجربه گذر از دوپارگی درون جهانم... منه... پیش از افتادن .. من ..بعد از برخواستن نمیشه گفتش اولین باری که بهش فکر کردم .... اما میتونم بگم روزی که از ضربه بزرگ افکارم افتادم... تجربه عجیبی بود .. ساعت ۲ بود نیمه شب ... خیلی کلافه بودم و رفتم یه چرخ بزنم ...یه نیم دل هم به دریا بدم ... تا ساحل برم و برگردم افکارم منو برد...انقد گمم کرد که دریا هم منو ندید.... یک آن تمام من فروریخت ... ترس تمام دنیامو گرفت زیر دندون ... صدای هقهق بلندم خاک توسینمو تکوند انگار .... رو زانوهام نشستم توی بلوار خلوت... و گریه کردم... بلند... تمام اوج صداها توبغل هق هقم انگار ذوب شده بود ...مث یه کلیسای بی ناقوس .... شب بی صدایی بود ... یه سوال پرسیدم ... حالا چیکار کنم دیگه کسی رو ندارم ....وااای ....حال گیجی...خدا... یکی از عمیقترین چیزهایی که برام مهم بود این بود که همیشه آدما رو برای حفاظت دستش میسپردم و حالا نبودنش اما ...جهان منو تکون داد .همیشه یه دلگرمی بود یعنی همیشه انگار از همه جا که ناامید میشدم فکر میکردم میگفتم یکی هست فرنوش که میبینه... یه لحظه اونجا احساس کردم که خیلی تنهام... هیچکس نبود و هیچکس ندید.. و حالم بد بود سرم آوردم بالا آسمون نگاه کردم و گفتم خیلی بیمعرفتی همیشه وقتی که میافتم میافتادم حداقل فکر به این میکردم که تو هستی تو میبینی و این یه قوت عجیبیه انرژی عظیمی بهم میداد و حالا من نمیدونم چه جوری باید بلند شم یه لحظه تمام زندگیم از جلو چشمم رد شد و گفتم تو تمام این افتادن اون بلند شدنا من خودم بودم و بلند شدم و اونجا یه خدایی ساختم و فهمیدم تمام خدای ادیان یک دروغ بزرگه و اونجا خدای خودمو پیدا کردم خدای من همونی بودش که تو تمام لحظههای افتادنم بلندم کرد خدای من همونی بودش که هیچ وقت نذاشت قلبم نفهمه درد یعنی چی درد کشیدن و لذت بردم نه اینکه مازوخیسم داشته باشم اما درد کشیدن و فهمیدن درد و همیشه دوست داشتم به خاطر اینکه به نظرم درک درد ..قطرهای از فهم انسانیت دنیای ما بود .. اگه انسانیتو بخوایم زندگی کنیم هر طرفی تو شهر سرتو بچرخونی یه دردی در حال راه رفتنه یه دردی در حال گدایی کردنه و این چیزیه که همیشه تو قلب من وجود داشت و هیچ وقت نتونستم از کنارش بگذرم پشت تمام چهارراهها چراغ قرمزا میدیدمش گریه میکردم هنوزم میکنم هنوزم خدا گریه میکنه...
علیرضا چقدر خوب یک مطلب رو باز و قابل فهم میکنی با سوالاتت و مثالهای بجات
خیلی عالی بود تشکر❤
فکر کنم دیدگاه علیرضاجان خیلی این گفتگورو جذابترکرده
very good ❤
جای زاویه دیدی مثل علیرضا خیلی وقت بود که خالی بوده
18:52 شگفت انگیز ...بی نهایت آشنا...
تجربه گذر از دوپارگی درون جهانم...
منه... پیش از افتادن ..
من ..بعد از برخواستن
نمیشه گفتش اولین باری که بهش فکر کردم ....
اما میتونم بگم روزی که از ضربه بزرگ افکارم افتادم...
تجربه عجیبی بود ..
ساعت ۲ بود نیمه شب ...
خیلی کلافه بودم و رفتم یه چرخ بزنم ...یه نیم دل هم به دریا بدم ... تا ساحل برم و برگردم
افکارم منو برد...انقد گمم کرد که دریا هم منو ندید....
یک آن تمام من فروریخت ...
ترس تمام دنیامو گرفت زیر دندون ...
صدای هقهق بلندم خاک توسینمو تکوند انگار .... رو زانوهام نشستم توی بلوار خلوت...
و گریه کردم... بلند...
تمام اوج صداها توبغل هق هقم انگار ذوب شده بود ...مث یه کلیسای بی ناقوس .... شب بی صدایی بود ...
یه سوال پرسیدم ...
حالا چیکار کنم
دیگه کسی رو ندارم ....وااای ....حال گیجی...خدا...
یکی از عمیقترین چیزهایی که برام مهم بود این بود که همیشه آدما رو برای حفاظت دستش میسپردم و حالا نبودنش اما ...جهان منو تکون داد
.همیشه یه دلگرمی بود یعنی همیشه انگار از همه جا که ناامید میشدم فکر میکردم میگفتم یکی هست فرنوش که میبینه...
یه لحظه اونجا احساس کردم که خیلی تنهام...
هیچکس نبود و هیچکس ندید..
و حالم بد بود سرم آوردم بالا آسمون نگاه کردم و گفتم خیلی بیمعرفتی همیشه وقتی که میافتم میافتادم حداقل فکر به این میکردم که تو هستی تو میبینی و این یه قوت عجیبیه انرژی عظیمی بهم میداد و حالا من نمیدونم چه جوری باید بلند شم یه لحظه تمام زندگیم از جلو چشمم رد شد و گفتم تو تمام این افتادن اون بلند شدنا من خودم بودم و بلند شدم و اونجا یه خدایی ساختم و فهمیدم تمام خدای ادیان یک دروغ بزرگه و اونجا خدای خودمو پیدا کردم خدای من همونی بودش که تو تمام لحظههای افتادنم بلندم کرد خدای من همونی بودش که هیچ وقت نذاشت قلبم نفهمه درد یعنی چی درد کشیدن و لذت بردم نه اینکه مازوخیسم داشته باشم اما درد کشیدن و فهمیدن درد و همیشه دوست داشتم به خاطر اینکه به نظرم درک درد ..قطرهای از فهم انسانیت دنیای ما بود ..
اگه انسانیتو بخوایم زندگی کنیم هر طرفی تو شهر سرتو بچرخونی یه دردی در حال راه رفتنه یه دردی در حال گدایی کردنه و این چیزیه که همیشه تو قلب من وجود داشت و هیچ وقت نتونستم از کنارش بگذرم پشت تمام چهارراهها چراغ قرمزا میدیدمش گریه میکردم هنوزم میکنم هنوزم خدا گریه میکنه...