در خويشتن شکستن- شعری از حمید مصدق با صدای بهزاد جعفرپور در شعر خوانی
ฝัง
- เผยแพร่เมื่อ 27 ม.ค. 2025
- دردی،
-عظيم دردي ست
با خويشتن نشستن،
در خويشتن شکستن.
وقتي به کوچه باغ
مي برد بوي دلکش ريحان را
بر بالهاي خسته خود باد
گويي که بوی زلف تو مي داد
وقتي که گام سحر رباي تو
وز پله هاي وهم سحرگاهی
گرم فرار بود
در چشمهاي من
ابر بهار بود
برگرد!
در اين غروب سخت پر از درد
محبوب من به بدرقه من
برگرد
هرگز دوباره بازنخواهی گشت
و من تمام شب
اين کوچه باغ دهکده را
با گامهاي خسته
طوافي دوباره خواهم کرد
و شکوه تو را
تا صبح
تا طلوع سِحر
با ستاره خواهم کرد
وقتي سکوت دهکده را
برگشت گله هاي هياهوگر
آشفته مي کند
وقتي که روي کوه، خورشيد
چون جام پر شراب، فرو مي ريزد
و باد،
اين اسب،
اسب سرکش ناشاد
آشفته يال و سم به زمين کوبان
در کوچه باغ دهکده مي پيچد
ياد از تو مي کنم
آيا دوباره بازنخواهي گشت ؟
تا سبزه هاي دشت
و ساقه لاله عباسی
و بوته هاي پونه وحشی
به رقص برخيزند
ِآيا دوباره بازنخواهي گشت ؟
آيا سمند سرکش را
چابک سوار چيره نخواهی شد ؟
چون تک سوارها
هر روز گرد دهکده
هي هي کنان طواف نخواهی کرد ؟
آنگه مرا رها شده از من
راهي کوه قاف نخواهي کرد ؟
در هر غروب
در امتداد شب
من هستم و تمامتِ تنهايی
با خويشتن نشستن
در خويشتن شکستن
اين راز سر به مهر
تا کي درون سينه نهفتن
ياری کن
مرا به گفتن اين راز،
ياری کن
اي روي تو به تيره شبان آفتاب روز
مي خواهمت هنوز
در خویشتن شکستن
شعری از حمید مصدق
اجرا : بهزاد جعفرپور
موسیقی :
Pixabay.com
#بهزاد_جعفرپور #شعر_خوانی #حمید_مصدق