داستان فندک جادویی : اثر هانس کریستین آندرسن
ฝัง
- เผยแพร่เมื่อ 4 ต.ค. 2024
- حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز
/ deeppodcastiran
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
:music by
@incompetech_kmac Kevin MacLeod
@ScottBuckley
under Creative Commons Attribution: creativecommon...
___________________________________________________________________________________
اگر طراح هر کدام از طرحهای استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم.
If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit.
deep.podcast.ir@gmail.com
ـــــــــ
فندک جادو
هانس کریستیَن اَندرسِن
روزی روزگاری سربازی با گامهای محکم و استوار در جاده ای پیش میرفت. او کوله پشتی به دوش و شمشیری به کمر داشت و از جنگ برمیگشت. در راه با جادوگرِ پیری روبرو شد. جادوگر بسیار زشت و ترسناک بود.
جادوگر به سرباز گفت: «سلام سرباز شجاع! چه شمشیر زیبایی به کمر بستی . عجب کوله پشتی بزرگی داری! معلوم میشه یک سرباز واقعی هستی! یک سرباز دلیر. به همین خاطر هرچه پول بخواهی میتوانی به دست آوری.»
سرباز گفت: «از تو ممنونم. جادوگر پیر. حالا از سر راهم برو کنار میخواهم رد شوم.»
جادوگر گفت: «صبر کن. من تو را ثروتمند میکنم.»
درختی رو در دوردست بهش نشان داد و گفت: «آن درخت بزرگ و توخالی را میبینی؟ به بالای آن برو. اونجا سوراخ بزرگی هست.از آن سوراخ پایین برو. من طناب بلندی دور کمرت میبندم. هر وقت طناب را تکان دادی، من تو را میکشم بالا.» سرباز پرسید: «در آنجا چکار باید بکنم؟»
جادوگر گفت: «باید تا میتوانی پول جمع کنی و با خود بیرون بیاوری.»
سرباز پرسید: «چطوری؟»
جادوگر پاسخ داد: «گوش کن تا بهت بگم. وقتی از سوراخ درخت پایین رفتی به تالار بزرگی میرسی که مثل روز روشن است. آنجا بیش از سیصد چراغ قرمز قرار دارد. اگر خوب نگاه کنی سه تا درمیبینی. میتوانی به راحتی درها را باز کنی، چون کلید هر سه از دستگیره ی آنها آویزان است. وقتی در اول را باز کردی وارد اتاقی میشوی که یک صندوق بزرگ در وسط آن قرار دارد. بر روی این صندوق سگی نشسته است که چشمانی به درشتی یک فنجان دارد. اما اصلاً نترس ونگران نباش. من پیشبند مخصوصم رو به تو میدهم. تو باید آن را کف اتاق پهن کنی و سگ را بگیری و روی آن بنشانی. آن وقت میتوانی در صندوق را باز کنی. صندوق پر از سکه های مسی است و تو میتوانی هر چقدر دلت میخواهد از آن سکه ها برداری. اما اگر سکه های نقره را ترجیح میدهی میتوانی به اتاق دوم بروی. آنجا هم سگی روی صندوق نشسته که چشمانش به درشتی آسیاب بادی است. از آن سگ هم نترس. او را هم برمیداری روی پیشبند من مینشانی و هر چه خواستی از سکه ها بر میداری. و اگر هم سکه های طلا را میخواهی به اتاق سوم برو. آنجا سگی هست که چشمانی به بزرگی چرخهای گاری دارد. این سگ یک سگ حسابی است، خیلی هم وحشی و درنده است. اما تو از این یکی هم ترسی به دل راه نده. مثل یک سرباز شجاع جلو برو، آن را بردار و روی پیشبند من بگذار. آن وقت سگ نمیتواند آسیبی به تو برساند. و تو میتوانی هر چقدر دلت خواست از سکه های طلا برداری.»
سرباز گفت: «پیشنهاد خوبی است. اما به من بگو ببینم در این میان چه چیزی گیر تو میاید؟ مطمئناً تو همین جوری به کسی کمک نمیکنی. حتماً نیمی از این سکه ها را میخواهی؟»
جادوگر گفت: «نه سرباز دلیر! من حتی یک سکه هم نمیخواهم. یک فندک کهنه و قدیمی آن پایین است. تو فقط آن را برایم بیاور. مادربزرگم آخرین باری که به آنجا رفته بود فندک رو آنجا جا گذاشت.»
سرباز موافقت کرد. طنابی از جادوگر گرفت رو به کمرش بست. پیشبند را هم ازش گرفت. از درخت بالا رفت. از سوراخ درخت وارد تنه ی درخت شد با کمک طناب پایین رفت. خودش را به تالاری که جادوگر میگفت رساند. و وارد اتاق اول شد. سگ بزرگی را دید که چشمانی به بزرگی یک فنجان داشت. به آرامی پیشبند را روی زمین پهن کرد. به سگ خیره شد و بدون آنکه بترسد با شجاعت آن را از روی صندوق برداشت و روی پیشبند نشاند. بعد به سراغ صندوق رفت. در آن را باز کرد. سکه ها را برداشت و تمام جیبهایش را پر از سکه های مسی کرد. بعد درصندق را بست و سگ را دوباره روی آن گذاشت و به اتاق دوم رفت.
سگی را دید که چشمانی به بزرگی سنگ آسیاب داشت. او را برداشت روی پیشبند گذاشت و سراغ صندوق رفت. چشمانش به سکه های نقره ای که افتاد، هرچه سکه ی مسی در جیب داشت خالی کرد و به جای آن کوله پشتی و جیبهایش را با سکه های نقره پر کرد.
بعد از آن به اتاق سوم رفت. صحنه ی وحشتناکی دید. سگی آنجا نشسته بود که چشمانش واقعاً به بزرگی چرخ گاری بود. سرباز به او شب بخیر گفت. کلاهش را به نشانه ی احترام برداشت. کمی به سگ نگاه کرد و با خودش گفت «نباید بترسم.» بعد با شجاعت جلو رفت. سگ را برداشت و روی پیشبند جادوگر گذاشت که از قبل روی زمین پهنش کرده بود. آخر سر هم در صندوق را باز کرد و صحنه ای باورنکردنی دید. به حدی سکه ی طلا در صندوق بود که با آن میتوانست یک شهر بزرگ را با تمام خانه ها و مغازه ها و هر چه در آن بود بخرد. سکه های نقره را در صندوق گذاشت و سکه های طلا را برداشت. حتی کلاه و چکمه هایش را هم با سکه ی طلا پر کرد. طوری که به زحمت میتوانست راه برود. حالا دیگر مطمئن شده بود که مرد ثروتمندی شده. سگ را دوباره روی صندوق گذاشت و در اتاق را بست. بعد هم از همون راهی که اومده بود برگشت. سرش را به طرف نوک درخت گرفت، طناب را تکان داد و فریاد زد« آهای جادوگر پیر! مرا بالا بکش.»
جادوگر پرسید« فندک را برداشتی؟»
سرباز گفت:« ای داد بیداد. آن را پاک فراموش کرده بودم. رفت فندک را برداشت و دوباره طناب را تکان داد. جادوگر او را بالا کشید. کمی بعد سرباز در حالی که جیبها، کوله پشتی اش، چکمه
نازنین آرمان و اشکان و مجید سه یار دوست داشتنی و همکاران جدید بامداد و محسن سلام و درود بی پایان بر همگی شما. بسیار بسیار به شما افتخار می کنم به عنوان یک مادر بزرگ ایرانی در اين شرايط سخت قوی و محکم دارید به کار تون ادامه می دهید. آرزو دارم از گزند روزگار در امان باشید و تک تک تون رو به دستان امن خداوندم عیسی مسیح می سپارم آمیین. ❤ 19:26 19:26
من عاشق تاریخو داستانم که حتی این راهو با صحبت ها وکمک ها شما و داستان سرایی هایی زیباتون پیشگرفتم ممنون که همیشه بهترین داستان ها و تمدن هایه ایرانیو همیشه با توضیحات کامل برامون میگید ❤❤❤
یعنی تا نوتیف اومد زدم روش😂💖
دقیقا من هم کار شما را کردم.😂.
ممنون آرمان عزیز 🌹
امیدوارم فندک جادویی ایرانم نیز هر چه زودتر با دستان سرباز ایران روشن بشه 🌹
یک دو سه ❤❤❤
سلام تورو خدا بازهم بیشتر و بیشتر از این داستان ها برامون پخش کنید.
من بازهم میخوام.
بازهم میخوام و باز هم میخوام
واکنش سرباز به کارما: جدی میفرمایید🗿😂
سلام لطفا هزارویک شب رو هم ادامه بدید
درود بر شما، جالب بود سپاس از شما 👍👌👏
جالب بود ، راجع به داستانهای دیگه ی هانس کریستین آندرسون از جمله : ملکه برفی ، پری دریایی ، لباس جدید پادشاه ، بندانگشتی و شاهزاده و گدا و باقی داستانهای معروف هم ویدیو بسازید ممنون
نویسنده های دیگه ای هم هستن که قلم داستان پردازی دارند ؟ بصورت مصور و قوی
فوقالعاده بود و جذاب، بیان روان و زیبای آرمان عزیز هم به شیرینی هر برنامه اضافه میکنه، با اینکه ارادت همه عزیزان اینجا و مارو نمیبینن ولی امیدواریم همیشه حال دلتون خوب باشه و تنتون سلامت و جیبتون همیشه پر که بیشتر و بیشتر زحمت برنامه هارو بکشید و ببینیم و بشنویم و لذت ببریم. فعالیت تلگرامتونم بیشتر کنید، همه جا دنبالتون میکنیم. حال دلتون خوب باشه و موفق باشید ♥️💎🤝🏻
درود برشما آرمان عزیز این داستان رو شنیدیم ولی در کانال شما یه چیز دیگس👌👍👍👍❤️👏
مرسی از زحماتتون!
تمام دیروز (یکشنبه) داشتم برای چندمین بار بهار عربی را تماشا می کردم. دنیا کاملا در دست شریر است. ولی ايمان راستین دارم که طبق کتاب مقدس هدف خداوند از خلقت و پایان کار جهان به وقوع خواهد پیوست( کتاب مکاشفه یوحنای رسول ). آمین.
قدردان زحمات شما هستیم.
باز هم شما را به دستان امن خداوند می سپارم.
بسیار عالی و به نوعی جدید بود ❤❤❤
درود بر آقا آرمان نازنین. من این داستان را در کتابهای طلایی پیش از 57 خوانده ام. کتابهایی که داستانهایی زیبا داشتند و برای بچه ها بسیار سودمند بودند. سپاس
درود دوست گرامی من هم کلی کتاب های طلایی دارم از دوران کودکی یادش به خیر خیلی خوشحال شدم شما هم دارید و خواندید ❤❤
مثل همیشه عالی ❤ Nice
اوایل داستان حس کردم داستان اقتباسی از داستان شرقی چراغ جادو سندباد و علی بابا هست
سلام لطفاً از این داستان ها بیشتر انتشار بدید ممنونم❤
ارمان لهنت عالی بیشتر برنامه بسازید
خیلی خیلی عالی ولی ای کاش برای داستانهایی هم که الان میزارین یه فهرست درست میکردین که دسترسی بهش آسون باشه. بازم ممنون بابت تمامی زحمات
ممنون از شما عالي بود
وچه خوش شانس بود از دست اون جادوگره به همچین رسید
آرمان جان لطفا کتاب پادشاه زرد پوش بخون
خیلی خیلی عالی بود واقعا زیباست این داستان دمت گرم ❤❤❤❤❤
کار شما قابل ستایشه🌱
خیلی سرگرم کننده بود
ولی استاد واقعا نمیدونم چرا احساس میکنم که اکثر داستانها رو هنگامی که تعریف میکنی فکر میکنی که چطور ادامه پیدا کنه و حتی هرموقع خسته میشی تصمیم میگیری چطور تموم بشه .
نمیدونم تونستم منظورم رو برسونم که چه نوع داستانهای هستن!! انگار که کافی هست فقط شروع بشه ، حالا یه جور میره جلو دیگه... اما در کل سرگرم کننده هست . ممنون از زحماتت
درود 🎉
درود بر کانال دیپ استوریز
I love the way you narrative story. 😊
بسیار عال سپاس
مثه همیشه عالی و مسلط❤❤❤بی زحمت داستان های هزار و یکشب رو ادامه بدید⚘⚘😍😍و اگه ممکنه از داستانهای ادگار آلنپو هم پادکست بزارین⚘⚘⚘
Thank you for the great story
ممنونم ❤ پیرزن بیچاره چقدر لطف کرد
Perfect story 🎉 my friend
ممنون 💚💚💚💚💚💚💚💚💚
Great work
لطفاً داستان یک تکه گوشت اثرجک لندن راصوتی اجراکنید،باتشکر
راستی آرمان جان در همین نیمه اسفند ماه(۱۴۰۲) به مناسبتی رفته بودیم آبشار نیاگارا، تا مجسمه نیکلای تسلای را دیدم به یاد شما افتادم و کوشش های مستمر تان در آگاهی رساندن در همه زمینهها به مردم. با نوه ام عکسی گرفتم به ياد شما. کلبه ی کوچک ما همیشه مقدم شما عزیزان رو گرامی می دارد. شاید خودتون ندانید چقدر در قلب ما جا دارید. به اميد دیدار تون آمین.
میشه کتاب ریشه های تاریخ های شکست اثر اریک هبزوم رو بزارید
🙏👌😊
Amazing story
دمت جیز 🎉
عالی عالی عالی 👌🙏🌺
عالییی
سپاس
چه اون فندکه براش حکم خوبی رو داشتش
عاااالی مثل همیشه ❤❤❤❤❤
ممنون❤
درود بر آرمان عزیز
خیلی قشنگ بود
Goood
خیلی عالی
Tnx
درود و صد درود
Perfect
❤❤❤
❤
اگر میتوانید درباره داستان های جی. آر.آر. تالکین یه پلی لیستی بسازید .
باتشکر
👍
🌺🌺🌺🌺🌺
سلام بوف کور صادق هدایت می زارید لطفا
✌️✌️✌️❤️❤️❤️
😘
با سلام و درود فراوان بر کانال داستان ❤❤❤❤❤❤
به جرات میتوان گفت که شاهکاری عظیم در این کانال بوجود آمد که داستان فندک جادو را بیان میکنید و داستانی که کودکان قدیم با نویسندگان چیره دستی چون قلم جادو بر دست میگرفتند و یک شگفتی در نوشتار داستان روی کاغذ پیاده میکردند که می توانست تا آخر عمر انسان را تحت تاثیر و دستخوش یک شادی عمیق قرار بدهد و
باید گفت سپاس فراوان از داستان شگفت انگیز فندک جادو😊
Awlii
✅️📚⚘️
ممنون از نریشن عالیتون❤
ولی انصافا داستان بی سرو تهی بود، اصلا نفهمیدم چراااا! هر جمله که میگفتین، یه سوال برای من ایجاد میشد😂😂😂،
چه جالب من حدس میزدم آخرش پسر فندک رو از سرباز بگیره با همون روشی که سرباز اونو از جادوگر گرفتش
یه فندکم من دارم شانس من سنگ میندازم گاز نداره گازو سنگ میندازم سوراخش بسته میشه هر۳تاعیبش رو درست کردم تازدم ترکید اینم شانس من و فندک🤢😂
جادوگر چی شد پس ؟؟
چرا جادوگر را کشت
اگه شانس منه که یه فندک اتمی و یه پایپ گیرم میاد و معتاد و کارتونخواب میشم😅
ولی حالا از شوخی گذشته چه داستان مزخرفی بود!
از شما بعید بود واقعاً وقتمون الکی حروم کرد😡
دروغ بود مستند آدمخوار قشنگ فیلم میگرفته چون سه تاشون هم تو دوربین بودن😂😂😂
با درود . خواهشمندم کلاس کار این کانال را با اراجیف کریستیان اندرسون ، پایین نیارید. یک داستان کاملا بی هدف و بیمزه 😢
به نظر من سرباز حق جادوگرو خورد! اخلاقی نبود کارش 😅
کلا از همه نظر داستان آبکی بود
سپاش
I didn't Like it
سپاس
❤❤❤❤❤
❤❤
❤
❤❤
❤❤❤❤