حالا ببین که زندگی ..... : شعرودکلمه ، شهریار دادور

แชร์
ฝัง
  • เผยแพร่เมื่อ 12 ก.ย. 2024
  • ....حالا ببین که زندگی
    **
    حالا ببین که نور زرد و کمرنگ ِ ماه ِ نو
    نه بر مرداب تک افتاده در شب می افتد
    و نه تیس تیس ِ شب پره های نیزار که شاعرانه می نموده است گاهی
    شاعرانه است
    و نه شاعری از سرِ دلتنگی ش
    گریه را بهانه ی شعری می کند که غزل شود
    و بگردد به زمزمه بر زبان کسی که هنوز ـ
    در عصر ِ عاشقی های خواجه ی شیراز پَرسه می زند .
    حالا ببین که هر نَمِ باران هجوم بلند موج است
    و هر بارش ِ چند ثانیه ای ابر
    توفان ِ بلاخیز ی است بر آشیانه ی موران
    و هر وزش ِ پر لطافت ِ بهار
    بر شبنم ِ نشسته بر برگ گل
    تصویر گذرنده بر طبعی نیست که روزگاری:
    از انعکاس آفتاب و آب به شاعرانگی می شد و می نوشت :
    آه ... ای شبنم ِ لطیف !
    بیچاره شعر که چه مهجور مانده است حالا
    حالا ببین که پرواز هیچ پرنده ای زیبا نیست
    و هیچ خواهشِ عشقی حالا در زیر باران به بلوغ نمی رسد .
    حالا ببین که باران : آن سیل ِ روبنده ی هرچه هست است
    و ببین که حالا
    هیچ کس در زیر باران به فکر عشق نیست !
    حالا ببین که تن شویی دوپرنده ی کوچک هم حتی در چاله ی آبی
    در چشم ِ جذب ِ هرچه از عناصر زیبا ست
    بی تفاوت است
    و هیچ کس حالا در هیچ وجهی از شاعری
    خیال نمی بافد !
    حالا ببین که شعر که آن همه پوشال خیال ِ اذهان ِ عاشقانه دیدن ِ چیزها بود
    چگونه در تجسد عینیتِ باران
    به رنگ رفتگی برگ های کتابی از عهد عتیق می ماند
    و حالا ببین که :
    خانه که بر سیل است
    چگونه عزیز می شود زندگی و چیزهایش !
    حالا ببین که زندگی که آن همه آسان به کار روال روزانگی ش بود
    چگونه به چنگ گرفته می شود
    و شادی ِکودکانه ی داشتن
    در از دست رفتگی همه ی چیزها به یکباره
    به غم گرفتگی عصرهای جمعه ی پاییز می رسد .
    حالا ببین که : باران هیچ هم شاعرانه نیست
    حالا ببین که زندگی : بسی بیش از خیال ِ شاعرانه عزیز است
    حالا ببین که جان : چگونه تمام مفهوم حیات یافتگی انسان است
    حالا ببین که داشتن : امکان یگانه ی استمرار آدمی بر خاک است
    حالا ببین که : تغییر یک وضعیت ـ
    ـ امکان ایجاد وضعیتی است که در آن :
    باران زیبا ست
    آفتاب زیباست
    آب زیبا ست
    باد زیباست
    و توفان هم گاهی لازمه ی تجدید قوای هستی آدمی از رخوتِ بودگی است
    و شعر هم :
    آن امکان دمِ دستی است که خیال ِ نابوده ها را
    در تجسمِ بودگی شان به هستی آدمی رنگ می زند !
    حالا ببین که : در وضعیت راکد ِیک هستی ملال آور
    باران : هیچ هم شاعرانه نیست !
    شهریار دادور ـ استکهلم
    31 مارس 2019
    11 فروردین 1398

ความคิดเห็น •